ساناکو بیهوشه*
کم کم چشمامو باز کردم...آخ سرم خیلی درد می کنه...دستمم ضربه دیده ناله ی آرومی کردم که یهو یکی از پشت موهامو کشید...یکی از شورشی ها بود ..به جلوم نگاه کردم آتسوکی رو زمین افتاده بود و شون می خندید..رو به من گفت:
شون:اوه به هوش اومدی؟خیلی هم به موقع!چشماتو خوب باز کن ساناکو
شون آتسوکی رو از موهاش گرفت و بلند کرد..آتسوکی سرفه ی آرومی کرد که از دهنش خون اومد...یه زخم روی شکمش بود...باورم نمی شد..شون..شون..همش کار اونه
شون:آتسوکی ..اصلی ترین شوالیه ی قصر!گفتن از 8 سالگی لقب شوالیه رو گرفته..اگه با چشمام خودم ندیده بودم باور نمی کردم!حالا وقتشه کارتو تموم کنم خانوم کوچولو(شون می خواد سر آتسوکی رو ببره!)
ساناکو:صبر کن شون!چرا؟چرا داری این کارو می کنی؟مگه ماها دوست نبودیم؟؟
شون:این مسخره بازیا رو بذار کنار اینجا هیچ دوستی ای معنی نداره!مادر وبرادر کوچیکم جلوی چشمام توسط خلافکارای این پایتخت مردن!من و پدرم کلی پیش پادشاه درخواست کردیم انتقام بگیرن و اونا رو دستگیر کنن ولی کسی به ما توجه نکرد!اونا لیاقت اداره ی این کشورو ندارن!کسی باید پادشاه بشه که لیاقت داشته باشه!
ساناکو:الان تو با کشتن همه ی افراد قصر...(این تیکه رو داد میزنه)لیاقت پادشاه شدن رو داری؟!؟!؟!قاتلایی مثل تو حتی لیاقت زندگی کردن هم ندارن!(واو صحنه ی احساسی:|)
شون:دیگه دیره!توی پایتخت کسی که برای پادشاهی دستش به خون آلوده نشه پادشاه نیست!یه ترسوعه!(سر آتسوکی رو با شمشیر می زنه)
ساناکو:آتسو..کی..آتسو..آتسو آتسوکی..آتسوکیییییییییییی(وع:|)
شون:زیاد ناراحت نباش نفر بعدی هم خودتی^^تو هم می ری پیشش
ساناکو:دیگه چرت و پرت نگو...
شون:تو نمی تونی کاری بکنی هه
ساناکو:لیاقت زندگی رو نداری..
شون:به نظرت اون دوستت آتسوکی..
ساناکو:(داد می زنه)اسمشو به زبون نیار!!کسی مثل تو حق نداره اسم اونو به زبون بیارهههههه....
شون:بسته دیگه داری حالمو بهم می زنی...آکی زودتر کارشو تموم کن
ساناکو یه لگد می زنه به همون یارو آکی*و داد می زنه:انتقام آتسو رو ازت می گیرم شوننننن
شون:هه بازم دری وری می گی..(شمشیرو فرو می کنه تو کتف ساناکو)(اخی شهید شد:|)کارت تموم شد!
ساناکو:چرت...نگو(سرفه می کنه)کار خودت تموم...شد!(ساناکو شمشیرو می زنه به دست شون که شمشیر توش بود)
(شون شکه شد)
شون:بچه ی..مزاحمممم(یه لگد می زنه ساناکو پرت می شه(وع:|))
ساناکو:آت..سو..کی..