در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان گرگ سفید پارت 11

Vampire ( بسته شد)
Vampire ( بسته شد)

گرگینه پرسید منظورت چیه ؟ نایت گفت ایییی خدااا چرا نمیفهمی اون طلسم اینطوری هست که به هیشکی نتونی اون راز رو بگی ولی اون الان بهمو گفت ولی طلسم از بین نرفته بود پس اون داشت بهت دروغ میگفت تمام مدت میخواست اینو بفهمونه بهت که نمیتونه راستش رو بگه گرگینه سرجاش میخ شد گفت یعنی ... نایت گفت اون حرف هایی که درباره ی مادرت زد درست بودن اینو مطمئن باش فقط نمیتونست حقیقت رو درباره قدرتت رو بهت بگه! من خونه رو گشتم چیزی نبود باید راه بیفتیم گرگینه بلند شد وگفت اسا و رفت تو خونه نایت پشت سرش رفت و گفت راست میگی باید اینم خاک میکردیم اشکال نداره میکوبمش بالای قبرش سنگ قبر که نداریم گرگینه اسارو برداشت و گفت این باید یه چیزی داشته باشه اون تمام این مدت این اسارو روی زمین کشید و چشمم بهش واکش داد پس باید یه چیزی داشته باشه نایت دست گرفت رو شونه گرگینه و گفت میدونم چه حسی داری ولی وقتی که داشتی با اون حرف میزدی من داشتم اینو برسی میکردم هیچی نداشت بعد اسا رو گرفت و کوبوند بالای قبر پیر زن و گفت باید بریم تا شب نشده. اونا راه افتادن گرگینه گفت تو کجا زندگی میکردی؟ نایت گفت برای چی میپرسی ؟ اون گفت این همه اطلاعات رو که مادرزادی نداشتی نایت گفت من از بچگی تنها تویه قصر خرابه که فقط کتاب خونش سالم بود زندگی میکرم و روزها میرفتم شکار و شبا هم تو اونجا کتاب میخوندم داستن حرف میزدن که صدایی از اطراف اومد چندتا ادم دور تا دورشون رو محاصره کردن گرگینه پرسید اینا کین نایت شمشیر رو بیرون کشید و گفت معلومه راه زن اونا باهاشون جنگیدن ولی خیلی راحت شکستشون دادن که یه دختر از بالای درخت تشویقشون کردن و گفت فکر نمیکردم این احمق هارو به این زودی نابود کنید که گرگینه اروم گفت این رهبرشان هست فکر کنم قویی باشه تو حواصش رو پرت کن تامن حمله کنم دختره از درخت پرید پایین که نایت سریع روشو برگردوند گرگینه پرسید چیکار میکنی که نایت گفت بابا شما دخترا یا دامن نبوشید از انقدر بپر بپر نکنید دختره سریع سرش رو انداخت پایین و خواست دامنش رو بگیره که گفت وایسا من که شلوار پام هست تا سرش رو اورد بالا گرگینه با مشت زد به سرش و بیهوش شد بعد گرگینه چپ چپ نایت رو نگاه میکرد نایت گفت چیزی شده گرگینه گفت تو اون کتاب خانه دقیقا چه کتابی میخوندی ؟

ممنون که میخونید

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

رمان گرگ سفید پارت 11

۱۳ لایک
۹ نظر

گرگینه پرسید منظورت چیه ؟ نایت گفت ایییی خدااا چرا نمیفهمی اون طلسم اینطوری هست که به هیشکی نتونی اون راز رو بگی ولی اون الان بهمو گفت ولی طلسم از بین نرفته بود پس اون داشت بهت دروغ میگفت تمام مدت میخواست اینو بفهمونه بهت که نمیتونه راستش رو بگه گرگینه سرجاش میخ شد گفت یعنی ... نایت گفت اون حرف هایی که درباره ی مادرت زد درست بودن اینو مطمئن باش فقط نمیتونست حقیقت رو درباره قدرتت رو بهت بگه! من خونه رو گشتم چیزی نبود باید راه بیفتیم گرگینه بلند شد وگفت اسا و رفت تو خونه نایت پشت سرش رفت و گفت راست میگی باید اینم خاک میکردیم اشکال نداره میکوبمش بالای قبرش سنگ قبر که نداریم گرگینه اسارو برداشت و گفت این باید یه چیزی داشته باشه اون تمام این مدت این اسارو روی زمین کشید و چشمم بهش واکش داد پس باید یه چیزی داشته باشه نایت دست گرفت رو شونه گرگینه و گفت میدونم چه حسی داری ولی وقتی که داشتی با اون حرف میزدی من داشتم اینو برسی میکردم هیچی نداشت بعد اسا رو گرفت و کوبوند بالای قبر پیر زن و گفت باید بریم تا شب نشده. اونا راه افتادن گرگینه گفت تو کجا زندگی میکردی؟ نایت گفت برای چی میپرسی ؟ اون گفت این همه اطلاعات رو که مادرزادی نداشتی نایت گفت من از بچگی تنها تویه قصر خرابه که فقط کتاب خونش سالم بود زندگی میکرم و روزها میرفتم شکار و شبا هم تو اونجا کتاب میخوندم داستن حرف میزدن که صدایی از اطراف اومد چندتا ادم دور تا دورشون رو محاصره کردن گرگینه پرسید اینا کین نایت شمشیر رو بیرون کشید و گفت معلومه راه زن اونا باهاشون جنگیدن ولی خیلی راحت شکستشون دادن که یه دختر از بالای درخت تشویقشون کردن و گفت فکر نمیکردم این احمق هارو به این زودی نابود کنید که گرگینه اروم گفت این رهبرشان هست فکر کنم قویی باشه تو حواصش رو پرت کن تامن حمله کنم دختره از درخت پرید پایین که نایت سریع روشو برگردوند گرگینه پرسید چیکار میکنی که نایت گفت بابا شما دخترا یا دامن نبوشید از انقدر بپر بپر نکنید دختره سریع سرش رو انداخت پایین و خواست دامنش رو بگیره که گفت وایسا من که شلوار پام هست تا سرش رو اورد بالا گرگینه با مشت زد به سرش و بیهوش شد بعد گرگینه چپ چپ نایت رو نگاه میکرد نایت گفت چیزی شده گرگینه گفت تو اون کتاب خانه دقیقا چه کتابی میخوندی ؟

ممنون که میخونید