در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان «من و داداشیم» پارت ۴۵

۳ نظر گزارش تخلف
_Pishi_
_Pishi_

یه دسته گل کوچیک با گلای رز آبی..خوشگل بود..داشتم راستی راستی عروس میشدم..حتی فکرشم نمیکردم یه روز ازدواج کنم اونم با آراد..کاش مامانم بود و این روزارو میدید..کاش بود میدید که دختر کوچولوش داره عروس میشه..مامانی نگاه کن اینجا فقط جای تو خالیه..بغضم گرفت..نباید گریه کنم..نباید گریه کنم..نفسمو نگه داشتم..پشت سر هم پلک زدم..یه نفس عمیق کشیدم..مامان منو تنها گذاشته دلیلی نداره امروزو برای آراد خراب کنم..با وایسادن ماشین به خودم اومدم..آراد در سمت منو باز کرد..پیاده شدم..رفتیم توی محضر..یاسی آرش یک از دوستای آراد و..و علی..با دیدنش چشمام پر اشک شد..تند تند پلک زدم تا اشکم نریزه..رو جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم..یه عقد کوچیک و دوستانه بود..یاسی اومد کنارم..در گوشم گفت-اوه اوه تو واسه عروسی میخوای چی بشی؟!!خرشانسم مدیونی اگه خوشگل تر از من بشی..
در جوابش لبخند کم رنگی زدم..نگاهش نگران شد..
-چیزی شده آرام؟؟
+نه خوبم..
-چشمات قرمزه یه وقت گریه نکنی!چت شده؟!ناراحتی؟!
سرمو تکون دادم(یعنی نه) و گفتم+فقط دلم واسه مامانم تنگ شده همین..
-(آراد)چی دم گوش هم میگین شماها؟!
لبخند خوشحالی زدم و گفتم+فضولیاش به تو نیومده..
-(آراد)یچیزی شده..بگین چه اتفاقی افتاده؟
دیگه مطمئن شدم علم غیبی چیزی داره..
-(یاسی)چیزی نیس بابا عروس بچه ننه شده..
-(آراد)حالت خوبه؟؟میخوای یکم بندازیم عقب؟؟
+یاسی ببین چی کار میکنی..خوبم فقط دلم میخواست مامانم الان اینجا بود..
-(یاسی)اصن به من چه..
⬇نظرات⬇

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

رمان «من و داداشیم» پارت ۴۵

۸ لایک
۳ نظر

یه دسته گل کوچیک با گلای رز آبی..خوشگل بود..داشتم راستی راستی عروس میشدم..حتی فکرشم نمیکردم یه روز ازدواج کنم اونم با آراد..کاش مامانم بود و این روزارو میدید..کاش بود میدید که دختر کوچولوش داره عروس میشه..مامانی نگاه کن اینجا فقط جای تو خالیه..بغضم گرفت..نباید گریه کنم..نباید گریه کنم..نفسمو نگه داشتم..پشت سر هم پلک زدم..یه نفس عمیق کشیدم..مامان منو تنها گذاشته دلیلی نداره امروزو برای آراد خراب کنم..با وایسادن ماشین به خودم اومدم..آراد در سمت منو باز کرد..پیاده شدم..رفتیم توی محضر..یاسی آرش یک از دوستای آراد و..و علی..با دیدنش چشمام پر اشک شد..تند تند پلک زدم تا اشکم نریزه..رو جایگاه مخصوص عروس و داماد نشستیم..یه عقد کوچیک و دوستانه بود..یاسی اومد کنارم..در گوشم گفت-اوه اوه تو واسه عروسی میخوای چی بشی؟!!خرشانسم مدیونی اگه خوشگل تر از من بشی..
در جوابش لبخند کم رنگی زدم..نگاهش نگران شد..
-چیزی شده آرام؟؟
+نه خوبم..
-چشمات قرمزه یه وقت گریه نکنی!چت شده؟!ناراحتی؟!
سرمو تکون دادم(یعنی نه) و گفتم+فقط دلم واسه مامانم تنگ شده همین..
-(آراد)چی دم گوش هم میگین شماها؟!
لبخند خوشحالی زدم و گفتم+فضولیاش به تو نیومده..
-(آراد)یچیزی شده..بگین چه اتفاقی افتاده؟
دیگه مطمئن شدم علم غیبی چیزی داره..
-(یاسی)چیزی نیس بابا عروس بچه ننه شده..
-(آراد)حالت خوبه؟؟میخوای یکم بندازیم عقب؟؟
+یاسی ببین چی کار میکنی..خوبم فقط دلم میخواست مامانم الان اینجا بود..
-(یاسی)اصن به من چه..
⬇نظرات⬇