8:43

۰ نظر گزارش تخلف
EDWARD
EDWARD

در آغاز، نگاهش برایم جز تیغ نبود؛ زهرِ تلخی که از چشم‌هایش می‌چکید، هر بار غرورم را زخمی‌تر می‌کرد. صدایش، انگار نه برای گفت‌وگو، که برای جنگیدن آفریده شده بود. میان ما چیزی جز سکوت‌های پر از خشم و واژه‌های یخ‌زده رد و بدل نمی‌شد. نمی‌دانم از او بدم می‌آمد، یا از خودم که چرا نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم.

اما زمان، استاد نقاشی است؛ آرام، بی‌صدا، قلم‌موی ظریفی برداشت و بر دیوار بی‌اعتمادیِ میان‌مان طرحی تازه کشید. یک نگاهِ کوتاه که کمی کمتر خشن بود... یک جمله که بوی تنفر نمی‌داد... و یک لبخند، هرچند نصفه‌نیمه، اما واقعی. همه‌چیز از همان‌جا شروع شد. مثل بذر کوچکی که در دل خاکِ سرد کاشته شود؛ بی‌صدا، اما سرشار از امید.

نمی‌دانم کی شد که دیگر صدایش برایم گوش‌خراش نبود... که منتظر می‌ماندم او حرفی بزند، حتی اگر بی‌معنا. شاید عشق، درست همان‌جایی جوانه زد که هیچ‌کس انتظارش را نداشت؛ میان دو دل زخمی، در دلِ انکار، در لحظه‌ای که فکر می‌کنی هنوز از او متنفری، اما قلبت با هر نگاهش تندتر می‌زند.

حالا...
او هنوز همان آدم است.
و من هنوز همانم.
اما میان ما چیزی روییده، چیزی که اسمش را فقط می‌شود در سکوت فهمید: عشق...
عشقی که از دل نفرت زاده شد، اما اکنون، زیباتر از هر دوست‌داشتنی‌ست که از اول، آرام و بی‌دردسر بوده.
سالگردمون مبارک؛

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

8:43

۱۲ لایک
۰ نظر

در آغاز، نگاهش برایم جز تیغ نبود؛ زهرِ تلخی که از چشم‌هایش می‌چکید، هر بار غرورم را زخمی‌تر می‌کرد. صدایش، انگار نه برای گفت‌وگو، که برای جنگیدن آفریده شده بود. میان ما چیزی جز سکوت‌های پر از خشم و واژه‌های یخ‌زده رد و بدل نمی‌شد. نمی‌دانم از او بدم می‌آمد، یا از خودم که چرا نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم.

اما زمان، استاد نقاشی است؛ آرام، بی‌صدا، قلم‌موی ظریفی برداشت و بر دیوار بی‌اعتمادیِ میان‌مان طرحی تازه کشید. یک نگاهِ کوتاه که کمی کمتر خشن بود... یک جمله که بوی تنفر نمی‌داد... و یک لبخند، هرچند نصفه‌نیمه، اما واقعی. همه‌چیز از همان‌جا شروع شد. مثل بذر کوچکی که در دل خاکِ سرد کاشته شود؛ بی‌صدا، اما سرشار از امید.

نمی‌دانم کی شد که دیگر صدایش برایم گوش‌خراش نبود... که منتظر می‌ماندم او حرفی بزند، حتی اگر بی‌معنا. شاید عشق، درست همان‌جایی جوانه زد که هیچ‌کس انتظارش را نداشت؛ میان دو دل زخمی، در دلِ انکار، در لحظه‌ای که فکر می‌کنی هنوز از او متنفری، اما قلبت با هر نگاهش تندتر می‌زند.

حالا...
او هنوز همان آدم است.
و من هنوز همانم.
اما میان ما چیزی روییده، چیزی که اسمش را فقط می‌شود در سکوت فهمید: عشق...
عشقی که از دل نفرت زاده شد، اما اکنون، زیباتر از هر دوست‌داشتنی‌ست که از اول، آرام و بی‌دردسر بوده.
سالگردمون مبارک؛