در حال بارگذاری ویدیو ...

خاطره‌گویی جانباز شهید دکتر محمود رفیعی محضر رهبر معظم انقلاب ۱۳۸۴/۰۶/۳۱

۱ نظر
گزارش تخلف
علی پیام
علی پیام

«در روز 13 تیر سال 62 یک هفته بعد که دوستم به من خبر شهادتم را داده بود؛ در منطقه آذربایجان‌غربی درگیری شد و به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند و از زمین و آسمان بر ما گلوله بارید، به قدری بود که دو سه نفر از همراهانم شهید و بی‌سر شدند و بدنشان دست و پا می‌زد. از ماشین پایین افتادم.

گلوله‌ها از بالای سر ما رد می‌شدند. یکی از رزمندگان ما از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد و با هر نفس از رگ‌های بریده او خون بیرون می‌زد و به من اشاره کرد تا به او آب برسانم. دوست دیگر ما که رفت به او آب دهد به رگبار بسته شد؛ و من گریه‌کنان قمقمه آب را برداشتم به بالای سر دوستم رفتم و خم شدم به او آب دهم که گلوله‌ای به دستم اصابت کرد و قمقمه افتاد و بعد گلوله‌ها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم.

مدتی به همان حال ماندم که دشمن خود را به آن منطقه رساند و کسانی را که زنده بودند تیر خلاص می‌زد. بالای سرم که رسیدند گفتند این یکی زنده است، خلاصش کنید. سرباز دشمن با پوتین‌هایش روی صورتم کوبید و بینی و دهانم پاره شد و گلوله‌ای دیگر به من زدند و از پشت سرم نیز چند گلوله خوردم.

ما را زیر کامیونی انداختند تا از روی بدن ما رد شوند. تنها یک لحظه توانستم خود را قدری کنار بکشم؛ یک دفعه سبکبال شدم و از بالا جسم خودم را دیدم؛ همچنین روح دوستان شهیدم که یکی از پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند و به عرش می‌رفتند. به قدری احساس خوبی داشتم که دلم نمی‌خواست آن احساس را از دست دهم. دنبال شهدا رفتم که ندایی به من گفت: تو باید برگردی! من گفتم اجازه دهید بیایم، دیگر نمی‌خواهم برگردم، گفت تو خودت خواستی شهید نشوی، برگرد تا وقتش برسد! یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.»

این جمله‌ها روایت جانبازی محمود رفیعی است؛ استادی که به خوشرویی و متانت در دانشگاه معروف بود. محمود رفیعی عضو هیات علمی دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی، صبح روز عرفه حسینی سال 1392 به لقاء‌ا... پیوست و در مزار شهدای زادگاهش، چوبیندر، به خاک سپرده شد.

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

خاطره‌گویی جانباز شهید دکتر محمود رفیعی محضر رهبر معظم انقلاب ۱۳۸۴/۰۶/۳۱

۰ لایک
۱ نظر

«در روز 13 تیر سال 62 یک هفته بعد که دوستم به من خبر شهادتم را داده بود؛ در منطقه آذربایجان‌غربی درگیری شد و به همراه حدود 12 نفر به این منطقه رفتیم و در راه به ما کمین زدند و از زمین و آسمان بر ما گلوله بارید، به قدری بود که دو سه نفر از همراهانم شهید و بی‌سر شدند و بدنشان دست و پا می‌زد. از ماشین پایین افتادم.

گلوله‌ها از بالای سر ما رد می‌شدند. یکی از رزمندگان ما از ناحیه گلو تیر خورد و در چند قدمی ما افتاد و با هر نفس از رگ‌های بریده او خون بیرون می‌زد و به من اشاره کرد تا به او آب برسانم. دوست دیگر ما که رفت به او آب دهد به رگبار بسته شد؛ و من گریه‌کنان قمقمه آب را برداشتم به بالای سر دوستم رفتم و خم شدم به او آب دهم که گلوله‌ای به دستم اصابت کرد و قمقمه افتاد و بعد گلوله‌ها به دست دیگر و پهلو و پاهایم خورد و افتادم.

مدتی به همان حال ماندم که دشمن خود را به آن منطقه رساند و کسانی را که زنده بودند تیر خلاص می‌زد. بالای سرم که رسیدند گفتند این یکی زنده است، خلاصش کنید. سرباز دشمن با پوتین‌هایش روی صورتم کوبید و بینی و دهانم پاره شد و گلوله‌ای دیگر به من زدند و از پشت سرم نیز چند گلوله خوردم.

ما را زیر کامیونی انداختند تا از روی بدن ما رد شوند. تنها یک لحظه توانستم خود را قدری کنار بکشم؛ یک دفعه سبکبال شدم و از بالا جسم خودم را دیدم؛ همچنین روح دوستان شهیدم که یکی از پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند و به عرش می‌رفتند. به قدری احساس خوبی داشتم که دلم نمی‌خواست آن احساس را از دست دهم. دنبال شهدا رفتم که ندایی به من گفت: تو باید برگردی! من گفتم اجازه دهید بیایم، دیگر نمی‌خواهم برگردم، گفت تو خودت خواستی شهید نشوی، برگرد تا وقتش برسد! یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم.»

این جمله‌ها روایت جانبازی محمود رفیعی است؛ استادی که به خوشرویی و متانت در دانشگاه معروف بود. محمود رفیعی عضو هیات علمی دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی، صبح روز عرفه حسینی سال 1392 به لقاء‌ا... پیوست و در مزار شهدای زادگاهش، چوبیندر، به خاک سپرده شد.

اخبار و سیاست