در حال بارگذاری ویدیو ...

ابوجعفر 3 ( ابراهیم هادی )

یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

... او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد.موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم.اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
آنجا بود که فهمیدم او هم شیعه است.بعد از نماز،کمی غذا خوردیم.هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.
اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت.خودش را معرفی کرد و گفت:من ابوجعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم.اصلاً فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید و... خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم.رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت.
ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد.
پرسیدم:رضا چه خبره!؟گفت:وقتی به سمت غار برمی گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود.اول فکر کردم یکی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ابوجعفر، همان اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربی گفت:رفقای شما خواب بودند .من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد می شد.برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آن ها را بزنم!
با بچه ها به مقر رفتیم.ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم.ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد.
چند روز بعد ابراهیم برگشت.همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند.ابراهیم را صدا زدم و گفتم:بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند!
با تعجب گفت:چطور مگه،چی شده!؟
گفتم:تو بیا متوجه می شی!
با ابراهیم رفتیم مقر سپاه،مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد:ابوجعفر،اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید،بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده.اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیروها،مقر تیپ ها،فرماندهان،راه های نفوذ و... داده بسیار بسیار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند:این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است.تمام اطلاعاتش صحیح و درست است.
از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده.حتی تمام راه های عبور عراقی ها،تمامی رمزهای بیسیم آن ها را به ما اطلاع داده.برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم.ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کار خدا بود. :)
فردای آن روز ابوجعفر ...

شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

ابوجعفر 3 ( ابراهیم هادی )

۱۱ لایک
۴ نظر

... او هم مرتب از ابراهیم تشکر می کرد.موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم.اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
آنجا بود که فهمیدم او هم شیعه است.بعد از نماز،کمی غذا خوردیم.هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.
اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت.خودش را معرفی کرد و گفت:من ابوجعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم.اصلاً فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید و... خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم.رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت.
ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد.
پرسیدم:رضا چه خبره!؟گفت:وقتی به سمت غار برمی گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود.اول فکر کردم یکی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ابوجعفر، همان اسیر عراقی در حالی که اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربی گفت:رفقای شما خواب بودند .من متوجه یک گشتی عراقی شدم که از این جا رد می شد.برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آن ها را بزنم!
با بچه ها به مقر رفتیم.ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم.ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد.
چند روز بعد ابراهیم برگشت.همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند.ابراهیم را صدا زدم و گفتم:بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند!
با تعجب گفت:چطور مگه،چی شده!؟
گفتم:تو بیا متوجه می شی!
با ابراهیم رفتیم مقر سپاه،مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد:ابوجعفر،اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید،بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده.اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیروها،مقر تیپ ها،فرماندهان،راه های نفوذ و... داده بسیار بسیار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند:این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است.تمام اطلاعاتش صحیح و درست است.
از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده.حتی تمام راه های عبور عراقی ها،تمامی رمزهای بیسیم آن ها را به ما اطلاع داده.برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم.ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کار خدا بود. :)
فردای آن روز ابوجعفر ...

شادی روح شهدا صلوات :)

موسیقی و هنر