فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و یکم
*من کم آوردم*
جونگ سونگ...
میدانستم شاید این اولین و آخرین شانسم برای گفتن احساسم، باشد. از تمام وجود مایه گذاشتم با اینکه لبخند های میون وو به هیسونگ هیونگ را میدیدم و حس میکردم که چقدر کنارش احساس آرامش دارد.
وقتی از هیسونگ هیونگ حرف میزند، چشم هایش براق میشود و کلماتش از شادی میدرخشد. او بودن با هیسونگ را خیلی دوست دارد شاید حتی بیشتر از بودن با من. اما با این حال هرگز نمیخواستم مدیون احساس و علاقم باشم و برای اولین بار در زندگی ام خواستم که خودخواه باشم و به خودم اهمیت بدهم تا دلم ذره ای آرام بگیرد از درد این عشق چند ساله...
احساسم را دستانم به نمایش گذاشتند و تار های گیتارم داستان قلبم را برایش توصیف میکردند تا شاید بداند عمق این عشق تا چه حد است...
عمق این فراعشق به اندازه تمام وجودم، به اندازه تمام آن روز های طولانی زندگی میون وو که از دور هوایش را داشتم و شاید حتی بیشتر از این حرفا بود.
تلنگر آخر انگشتم بر روی تار،ضربان قلبم را به اوج رساند و طوفانی در چشم هایم ایجاد کرد که وقتی میون وو از سالن خارج شد به سیلی سهمناک در پشت دیواره های چشم هایم تبدیل شد که میخواست مقاومت سد های چشمانم را درهم بشکند.
میدانستم توقع زیادی است که در این زمان با آرامش و خوشی برخورد کند، چون میدانستم میون وو ساده تر از این حرف هاست که متوجه احساسم شده باشد در تمام این مدت با اینکه تمام تلاشم را کرده بودم که در کنارش بهترین برای او باشم اما نمیدانم چرا، رفتنش باعث شد چیزی درونم به هزاران تیکه تبدیل شود و خار در چشمانم شود.
لبخند تلخ تر از تلخم که تا استخوان میسوزاندم را بر چهره زدم و از میان جمعیت بیرون رفتم تا نگرانی ام از بابتش رفع شود.
حتی در این لحظه هم میخواستم کنارش باشم و تنهایش نگذارم، میدانستم میترسد و باید کنارش میبودم تا باهم حلش کنیم و از این مرحله با موفقیت عبور کنیم.
با تمام قدرتی که جمع کرده بودم از ساختمان دانشگاه خارج شدم و هنگامی که خواستم از پله ها پایین بروم نگاهم به او که در آغوش هیسونگ بود، گره خورد.
میتوانم اعتراف کنم که همان لحظه برای دومین بار در زندگی ام شکستم و کم آوردم.
میدانستم به پای هیسونگ نمیرسم. او همیشه در تمام لحظات سختش کنارش بود و تکیه گاه زندگی اش بود و بیش از هرکسی او را دوست داشت اما احساسم حرف حالیش نمیشد و حالا...
نظرات (۴)