در حال بارگذاری ویدیو ...

من عاشق دونسنگم شدم. Pt¹

۱۰ نظر گزارش تخلف
-کیـم یــوری
-کیـم یــوری

روزای هفته پشت سر هم میگذره... +امروز چندمه؟... ی روز کسل کننده دیگه شروع شد.هر روز مثل روز قبلشه، بدون هیچ هدف و اتفاقی.. هر روز و هر شب کارم شده بود نوشتن کتابم توی این اتاق کوچیک. صبحا ساعت ۶ بیدار میشدم و شبا تا ساعت ۴ بیدار میموندم. برای اینکه بیدار بمونم فقط قهوه میخوردم و قهوه... غذای درست و حسابی هم نمیخورم، رامیون آماده؛ میرم که از مغازه کنار آپاتمانم یکم قهوه بخرم
-سلام خانم لی...
+سلام اقای پارک. همون همیشگی لطفا
-حتما... راستی خانم لی کتابخونه ای که دوتا کوچه پایین تر تازه باز شده رو دیدی؟ خیلی دنج و راحته برای کسایی مثل شما یه جای ایده آله.. +توی ذهنم میگم:«همه جا مثل همدیگس ممکن نیست از این یکی هم خوشم بیاد» بازم ممنون اقای پارک .
-ب امید دیدار. دو روز دیگه میگذره حرف اون کتابخونه رو از خیلیا شنیدم شاید ی سری ب اونجا بزنم... ساعت ۴ که داستانم رو نوشتم با دوچرخه میرم. وقت زیاده
ساعت ۴ شد، با همون دوچرخه ای که همه جا باهاش میرم ی سری ب کتابخونه زدم. ظاهرش نظرمو خیلی جلب کرد. ی کتابخونه با کلی گل واقعا عاشقشم
واردش که شدم بوی گل و عود میومد. همینطوری ی گشتی توی کتابخونه زدم و ی کتابی برداشتم از همه بیشتر میز و صندلیش نظرمو جلب کرد؛ طرح قارچ بود. خیلی جذاب بود.کتابخونه ش وایب خوبی بم میداد، حس آرامش، انگار واقعا توی جنگلم روی صندلی نشستم و ب عنوان کتاب نگاه کردم،عشق کلاسیک؛
عشق؟ معنی ثابتی توی دیکشنری نداره به هرحال وسط کتابو باز کردم و از روش خوندم، بد نبود ولی سلیقه من نبود. تا نصفه خوندمشو گذاشتمش کنار.. یه کتاب دیگه برداشتم...این یکی عنوانش«احساس سبز»؛ کتاب جالبی بود، ؛ کتابو که تموم کردم یه گشت کوچیکی توی کتابخونه زدم تا بیشتر باهاش آشنا بشم... قفسه های بزرگ ،متفاوت و رنگارنگی داشت... هرکدوم ی ژانر متفاوت داشتن.همه این کتابارو برای اولین بار توی زندگیم میدیدم و هیچ جایی جز اینجا اونارو نداشت... این یکی از مزیّت های دیگ ی اینجا بود... گلای خوشگلی داشت، ولی نه گلایی مثل رز، نرگس، شب بو، مریم و...، گلای سبز و بزرگ .این دفه یه کتاب با ژانر عاشقانه برداشتم؛ ...
((ادامه ش رو بزارم؟ پ ن: داستان عاشقانه س و این اولشه..))

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

من عاشق دونسنگم شدم. Pt¹

۵ لایک
۱۰ نظر

روزای هفته پشت سر هم میگذره... +امروز چندمه؟... ی روز کسل کننده دیگه شروع شد.هر روز مثل روز قبلشه، بدون هیچ هدف و اتفاقی.. هر روز و هر شب کارم شده بود نوشتن کتابم توی این اتاق کوچیک. صبحا ساعت ۶ بیدار میشدم و شبا تا ساعت ۴ بیدار میموندم. برای اینکه بیدار بمونم فقط قهوه میخوردم و قهوه... غذای درست و حسابی هم نمیخورم، رامیون آماده؛ میرم که از مغازه کنار آپاتمانم یکم قهوه بخرم
-سلام خانم لی...
+سلام اقای پارک. همون همیشگی لطفا
-حتما... راستی خانم لی کتابخونه ای که دوتا کوچه پایین تر تازه باز شده رو دیدی؟ خیلی دنج و راحته برای کسایی مثل شما یه جای ایده آله.. +توی ذهنم میگم:«همه جا مثل همدیگس ممکن نیست از این یکی هم خوشم بیاد» بازم ممنون اقای پارک .
-ب امید دیدار. دو روز دیگه میگذره حرف اون کتابخونه رو از خیلیا شنیدم شاید ی سری ب اونجا بزنم... ساعت ۴ که داستانم رو نوشتم با دوچرخه میرم. وقت زیاده
ساعت ۴ شد، با همون دوچرخه ای که همه جا باهاش میرم ی سری ب کتابخونه زدم. ظاهرش نظرمو خیلی جلب کرد. ی کتابخونه با کلی گل واقعا عاشقشم
واردش که شدم بوی گل و عود میومد. همینطوری ی گشتی توی کتابخونه زدم و ی کتابی برداشتم از همه بیشتر میز و صندلیش نظرمو جلب کرد؛ طرح قارچ بود. خیلی جذاب بود.کتابخونه ش وایب خوبی بم میداد، حس آرامش، انگار واقعا توی جنگلم روی صندلی نشستم و ب عنوان کتاب نگاه کردم،عشق کلاسیک؛
عشق؟ معنی ثابتی توی دیکشنری نداره به هرحال وسط کتابو باز کردم و از روش خوندم، بد نبود ولی سلیقه من نبود. تا نصفه خوندمشو گذاشتمش کنار.. یه کتاب دیگه برداشتم...این یکی عنوانش«احساس سبز»؛ کتاب جالبی بود، ؛ کتابو که تموم کردم یه گشت کوچیکی توی کتابخونه زدم تا بیشتر باهاش آشنا بشم... قفسه های بزرگ ،متفاوت و رنگارنگی داشت... هرکدوم ی ژانر متفاوت داشتن.همه این کتابارو برای اولین بار توی زندگیم میدیدم و هیچ جایی جز اینجا اونارو نداشت... این یکی از مزیّت های دیگ ی اینجا بود... گلای خوشگلی داشت، ولی نه گلایی مثل رز، نرگس، شب بو، مریم و...، گلای سبز و بزرگ .این دفه یه کتاب با ژانر عاشقانه برداشتم؛ ...
((ادامه ش رو بزارم؟ پ ن: داستان عاشقانه س و این اولشه..))