در حال بارگذاری ویدیو ...

غَمگین تَر اَز دَلقَکی غَمگین،هَست؟

۸ نظر گزارش تخلف
~MaHtAb~DaRcHiN~
~MaHtAb~DaRcHiN~

از پدرش سه چیز به ارث برده بود :بدبختی،بینی گوشتی و این ساز.
همیشه بعد از پایان روز یک گوشه می نشست و فکر می کرد،به ارثیه اش ،وارثی که آرزو می کرد هرگز نداشته باشد ،به خاطراتی که با پدرش داشت و... .و البته نیازی به فکر کردن به ساز نداشت چون در هر فکرش آن لعنتی بود. سازی که طبق گفته پدرش-یا بهتر است بگویم دستورش-باید سعی می کرد دوستش داشته باشد.حتی برای ایجاد این علاقه بارها پدرش با ساز محبوب بر سرش زده بود،و بعد به پسر گریان آهنگ های شاد یاد می داد تا او با آن ها از مردم پول بگیرد.
اما هیچ وقت آهنگ های شاد آن ساز لبخند به لب مردم نیاورد.شاید به این علت که همیشه آهنگ ها از قلب نوازنده شان سرچشمه می گیرند و او هرگز قلب شادی نداشت ، حداقل با وجود آن ساز-اما پدرِِِِ او تنها دست های خالی او را می دید نه قلب ناراحتش را-به هر حال علت هر چیزی که بود او می دانست که باید مردم را شاد کند،چون اصولاً دو دسته از افراد به امثال او پول می دادند:اول کسانی که به سبب او و سازش شاد می شدند و برای شکر این شادی سکه ای به او می دادند و یا مردمی که بعد از این رویارویی ، آن قدر یاد بدبختی هایشان می افتادند که برای رفع مشکلاتشان پولی به او می دادند.
برای همین هم بود که همیشه دستش خالی بود چون او حتی یکبار هم نمی خواست مورد دوم را امتحان کند.حتی مدتی بود که برای شاد کردن مردم خودش را به شکل دلقک در آورده بود ،اما صورت خندان مصنوعیش هیچ خنده ای بر لب دیگران نیاورد حتی از نوع ساختگیش.
مثل همیشه گوشه ای نشست و برخلاف همیشه به خاطر دست های خالیش غمگین نبود، چون می دانست که برای کشیدن نقاشی زیبا ابتدا کاغذ باید پذیرش زیبایی را داشته باشد و با هیچ گریمی او نمی تواست بر روی صورت غمناکش لبخند بکشد.
با همین فکر ها بود که چشم از دنیای سیاه و سفید اطرافش بست و وارد سیاهی مطلق شد...
وقتی که چشم هایش را باز کرد اطرافش پر از سکه بود و صدای دخترکی را می شنید که می گفت:"مادر،چرا اون مرد دماغ گوشتی اینقدر ناراحت است؟"
و مادر بعد از مکثی سری تکان داد و سکه ای به طرف او انداخت.
نوشین صرافها

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

غَمگین تَر اَز دَلقَکی غَمگین،هَست؟

۱۲ لایک
۸ نظر

از پدرش سه چیز به ارث برده بود :بدبختی،بینی گوشتی و این ساز.
همیشه بعد از پایان روز یک گوشه می نشست و فکر می کرد،به ارثیه اش ،وارثی که آرزو می کرد هرگز نداشته باشد ،به خاطراتی که با پدرش داشت و... .و البته نیازی به فکر کردن به ساز نداشت چون در هر فکرش آن لعنتی بود. سازی که طبق گفته پدرش-یا بهتر است بگویم دستورش-باید سعی می کرد دوستش داشته باشد.حتی برای ایجاد این علاقه بارها پدرش با ساز محبوب بر سرش زده بود،و بعد به پسر گریان آهنگ های شاد یاد می داد تا او با آن ها از مردم پول بگیرد.
اما هیچ وقت آهنگ های شاد آن ساز لبخند به لب مردم نیاورد.شاید به این علت که همیشه آهنگ ها از قلب نوازنده شان سرچشمه می گیرند و او هرگز قلب شادی نداشت ، حداقل با وجود آن ساز-اما پدرِِِِ او تنها دست های خالی او را می دید نه قلب ناراحتش را-به هر حال علت هر چیزی که بود او می دانست که باید مردم را شاد کند،چون اصولاً دو دسته از افراد به امثال او پول می دادند:اول کسانی که به سبب او و سازش شاد می شدند و برای شکر این شادی سکه ای به او می دادند و یا مردمی که بعد از این رویارویی ، آن قدر یاد بدبختی هایشان می افتادند که برای رفع مشکلاتشان پولی به او می دادند.
برای همین هم بود که همیشه دستش خالی بود چون او حتی یکبار هم نمی خواست مورد دوم را امتحان کند.حتی مدتی بود که برای شاد کردن مردم خودش را به شکل دلقک در آورده بود ،اما صورت خندان مصنوعیش هیچ خنده ای بر لب دیگران نیاورد حتی از نوع ساختگیش.
مثل همیشه گوشه ای نشست و برخلاف همیشه به خاطر دست های خالیش غمگین نبود، چون می دانست که برای کشیدن نقاشی زیبا ابتدا کاغذ باید پذیرش زیبایی را داشته باشد و با هیچ گریمی او نمی تواست بر روی صورت غمناکش لبخند بکشد.
با همین فکر ها بود که چشم از دنیای سیاه و سفید اطرافش بست و وارد سیاهی مطلق شد...
وقتی که چشم هایش را باز کرد اطرافش پر از سکه بود و صدای دخترکی را می شنید که می گفت:"مادر،چرا اون مرد دماغ گوشتی اینقدر ناراحت است؟"
و مادر بعد از مکثی سری تکان داد و سکه ای به طرف او انداخت.
نوشین صرافها