در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت ششم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

*صبح فردا*
آنیسا که اون شب تو اتاق رجینا خوابیده بود وقتی از خواب بیدار میشه یک تکون کوچیکی به رجینا میده تا اونم بیدار بشه اما رجینا تو خواب هفت پادشاه بود
آنیسا با لحن آرومی میگه : رجینا...رجینا... باید بیدار بشی!!
رجینا با لبخند بامزه ایی توی خوابش داشت چرت و پرت میگفت : برو پاستیل پف پفی نموخوام^^...zZ
آنیسا با تعجب دوباره صداش میکنه : پاستیل چیه!! خنگول میگم پاشو -_-
رجینا در همون حالت : برو دیهِ اذییت نکن...zZ
آنیسا یهو محکم با بالشت میزنه تو صورت رجینا
رجینا همونجا زود از خواب میپره : چی ...چیه...چی شده 0~o ؟؟؟
آنیسا با چهره ی پوکر : تو با پاستیلا هم تو خوابات حرف میزنی؟ -_-+
رجینا به فکر فرو میره : اممم...نه!!...منکه چیزی یادم نمیاد!!
آنیسا آهی میکشه و از روی تخت بلند میشه : بیخیال!! فقط ایشالله یادت که نرفته امروز باید چیکار کنیم !؟.....رجینا در همون حالت : چیکا کنیم؟! ^^......آنیسا با چشمای آتیشی نگاش میکنه همونجا زود میگه : آهااااا یادم اومد اوکی ^~^♡... توبرو کارو شروع کن منم حواسم به بقیش هس^^
آنیسا : خوبه -،-....*بعد از اینکه خودشو مرتب میکنه خدمتکارا براش صبحانشو میارن تو اتاق و بعد از اینکه صبحانشو با رجینا میخوره از اتاق میره بیرون تا بره جای کایا*
توی مسیرش به ریچارد و رابرت برمیخوره ....
رابرت با چهره ی بدجنسانش میاد سمت آنیسا و یک دستشو میگیره و میبوسه : صبحتون بخیر شاهزاده خانم!!....آنیسا دستشو زود میکشه عقب و مشکوک بهشون نگا میکنه : سلام!! ببینم چیزی شده!؟......ریچارد درحالی که خونسرد به دیوار تکیه داده بودو دستاش تو جیبش بود نیم نگاهی به آنیسا میندازه : متاسفانه بله!...پدرتون از ما خواستن چیزی رو به شما نشون بدیم
آنیسا با تعجب میگه : چه چیزی رو؟!.....رابرت لبخندی میزنه و با لحن شادی میگه : وای شاهزاده خانم نگران نباشین ریچارد الکی داره گندش میکنه وگرنه چیز بزرگی نیس ^^....فقط باید دنبال ما بیایین به "عمارت ممنوعه"
آنیسا که تو ذهنش درگیر کاری بود که با رجینا نقششو کشیده بودن نگران بود با رفتن به اونجا نقششون به مشکل بربخوره .... با لحن جدی و محترمانه ایی بهشون میگه : فعلا وقت ندارم!! بعدا میام اونجا میتونین منتظرم بمونین...
اینو میگه و راهشو ادامه میده به سمت اتاق کایا ، اما همون لحظه *ریچارد* با چهره ی جدیی یک دست آنیسارو محکم میگیره و بهش نگا میکنه
ادامه در *پارت دوم*

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

قسمت ششم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۲۰ لایک
۹ نظر

*صبح فردا*
آنیسا که اون شب تو اتاق رجینا خوابیده بود وقتی از خواب بیدار میشه یک تکون کوچیکی به رجینا میده تا اونم بیدار بشه اما رجینا تو خواب هفت پادشاه بود
آنیسا با لحن آرومی میگه : رجینا...رجینا... باید بیدار بشی!!
رجینا با لبخند بامزه ایی توی خوابش داشت چرت و پرت میگفت : برو پاستیل پف پفی نموخوام^^...zZ
آنیسا با تعجب دوباره صداش میکنه : پاستیل چیه!! خنگول میگم پاشو -_-
رجینا در همون حالت : برو دیهِ اذییت نکن...zZ
آنیسا یهو محکم با بالشت میزنه تو صورت رجینا
رجینا همونجا زود از خواب میپره : چی ...چیه...چی شده 0~o ؟؟؟
آنیسا با چهره ی پوکر : تو با پاستیلا هم تو خوابات حرف میزنی؟ -_-+
رجینا به فکر فرو میره : اممم...نه!!...منکه چیزی یادم نمیاد!!
آنیسا آهی میکشه و از روی تخت بلند میشه : بیخیال!! فقط ایشالله یادت که نرفته امروز باید چیکار کنیم !؟.....رجینا در همون حالت : چیکا کنیم؟! ^^......آنیسا با چشمای آتیشی نگاش میکنه همونجا زود میگه : آهااااا یادم اومد اوکی ^~^♡... توبرو کارو شروع کن منم حواسم به بقیش هس^^
آنیسا : خوبه -،-....*بعد از اینکه خودشو مرتب میکنه خدمتکارا براش صبحانشو میارن تو اتاق و بعد از اینکه صبحانشو با رجینا میخوره از اتاق میره بیرون تا بره جای کایا*
توی مسیرش به ریچارد و رابرت برمیخوره ....
رابرت با چهره ی بدجنسانش میاد سمت آنیسا و یک دستشو میگیره و میبوسه : صبحتون بخیر شاهزاده خانم!!....آنیسا دستشو زود میکشه عقب و مشکوک بهشون نگا میکنه : سلام!! ببینم چیزی شده!؟......ریچارد درحالی که خونسرد به دیوار تکیه داده بودو دستاش تو جیبش بود نیم نگاهی به آنیسا میندازه : متاسفانه بله!...پدرتون از ما خواستن چیزی رو به شما نشون بدیم
آنیسا با تعجب میگه : چه چیزی رو؟!.....رابرت لبخندی میزنه و با لحن شادی میگه : وای شاهزاده خانم نگران نباشین ریچارد الکی داره گندش میکنه وگرنه چیز بزرگی نیس ^^....فقط باید دنبال ما بیایین به "عمارت ممنوعه"
آنیسا که تو ذهنش درگیر کاری بود که با رجینا نقششو کشیده بودن نگران بود با رفتن به اونجا نقششون به مشکل بربخوره .... با لحن جدی و محترمانه ایی بهشون میگه : فعلا وقت ندارم!! بعدا میام اونجا میتونین منتظرم بمونین...
اینو میگه و راهشو ادامه میده به سمت اتاق کایا ، اما همون لحظه *ریچارد* با چهره ی جدیی یک دست آنیسارو محکم میگیره و بهش نگا میکنه
ادامه در *پارت دوم*