آقا چرا من انقدر میترسم که یکی از دوستام بیاد نما -_- + من کجام کاواییه@-@
داستان امروز در مدرسه و ماجرا@-@
من : خب اسما (دوستم) پس داری میای نما @-@
اسما:آره چطور مگه -_-؟
من (دستامو گذاشتم رو شونه هاش و خیلی جدی (مثل جنتلمنا *-*) گفتم : من مراقبتم اسما...هر اتفاقی برات افتاد بیا به من بگو...
خب دیگه روی پسرونمم دیدین @-@
این داستان ترسناک یا کاوایی≥~≤
فاطمه : وایییییی کاواییییییی ناناس ≥o≤
من:فاطمه =______________=
فاطمه :( همچنان در حال بازی کردن با دستامه)
در همین لحظه...
آرمیتا : دایانا دایانا دایـــــــــــَا نـــــــــا •o•
من که عصابم حسابی خراب شده بود بلند شدم آرمیتارو چسبوندم به دیوار بای ه لبخند شیطانی نگارش کردم ( بیچاره بچم گرخید @-@)
آرمیتا : دایانا... ترسناک شدی عوضی ولم کن • ~ •
من که به خودم اومده بودم ولش کردم @-@.و...ازش معذرت خواهی کردم *-*
ترسناک - ~ - یا کاواییییییی ›~‹
و یه چیز دیگه از فاطمه پرسیدم: تو چرا الان بعد از شیش سال پی بردی من کاواییم @-@؟؟؟
جوابی که شنیدم : میدونستم فقط جلو خودمو می گرفتم -،-
نظرات (۶۱)