در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۱

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*باور این که از سایو خواستم با من زندگی کنه به اندازه کافی برام مشکل بود ، چه برسه بخوام زیر بار شرطی هم برم
… یدفعه حرف آرایشگر توی سرم پیچید : یوری عاقبت نداره …
-s- به خودت سخت نگیر ، رُزا - چان … میدونستم تو هنوز دوستیه منو کاملا قبول نکردی
* سرمو پایین انداختم : متأسفم
-s- خیله خب … من هنوز فرصت دارم مگه نه‌؟ … پس باز هم شانسم رو امتحان میکنم … شاید یه روز منو دوست خوبم صدا کردی …
اما قبلش … میرم تا وسایلم رو بردارم … برمیگردم
* برای چند لحظه رفتن سایو رو نگاه کردم … و بعد به خانه برگشتم …
داخل ظرف لایفی شیر ریختم و بعد
پشت میز نشستم تا مشغول خوردن صبحانه ای که سایو درست کرده بود ، بشم… از چشیدن غذا ناخودآگاه با صدای بلندی گفتم : اومم خیلی خوشمزه است … اون واقعا آشپزه بی نظیریه … شک ندارم مدیر کافه برای از دست دادن آشپزش خیلی عصبانیه …
* با صدای زنگ آیفون، قاشقمو داخل بشقاب گذاشتم : چه زود پشیمون شد !
* با بی حوصلگی سمت در رفتم و در رو باز کردم و با حالت غُر گفتم : فکر کردم گفتی میری وسااا…
* یدفعه با دیدن زن مو کوتاه و میانسالی که جلوی در دیدم ، بدون تمام شدن حرفم ، دهانم باز ماند،
- صبح بخیر
-R- با کسی کار داری ؟
- چه خونه محقری ؟ ! … شبیه یه تنگ ماهیه تا خونه
-R- منم منتظر نظر شما نبودم …
* اما همینکه خواستم در رو ببندم ، یدفعه پاشو جلوی در گذاشت … با پیراهن دکلته مشکی رنگ و بازوهای لاغرش ‌… چهره ای مثل ساحره ها داشت …
-قصد بی ادبی ندارم … باید حرفهامو بشنوی … بعد از گفتن میرم
* در رو عقب بردم و اجازه دادم تا داخل بیاد … مطمئنم اگه یه مرد بود پاشو میشکستم …
… جلوی پله منتظر ماند تا در رو ببندم … نفس عمیقی کشیدم و با دلخوری گفتم : لزومی نمیبینم تا داخل صحبت کنیم ، همینجا حرفهات رو بگو
- سایو رو به من بده …
ادامه نظرات

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۱

۱۳ لایک
۶ نظر

*باور این که از سایو خواستم با من زندگی کنه به اندازه کافی برام مشکل بود ، چه برسه بخوام زیر بار شرطی هم برم
… یدفعه حرف آرایشگر توی سرم پیچید : یوری عاقبت نداره …
-s- به خودت سخت نگیر ، رُزا - چان … میدونستم تو هنوز دوستیه منو کاملا قبول نکردی
* سرمو پایین انداختم : متأسفم
-s- خیله خب … من هنوز فرصت دارم مگه نه‌؟ … پس باز هم شانسم رو امتحان میکنم … شاید یه روز منو دوست خوبم صدا کردی …
اما قبلش … میرم تا وسایلم رو بردارم … برمیگردم
* برای چند لحظه رفتن سایو رو نگاه کردم … و بعد به خانه برگشتم …
داخل ظرف لایفی شیر ریختم و بعد
پشت میز نشستم تا مشغول خوردن صبحانه ای که سایو درست کرده بود ، بشم… از چشیدن غذا ناخودآگاه با صدای بلندی گفتم : اومم خیلی خوشمزه است … اون واقعا آشپزه بی نظیریه … شک ندارم مدیر کافه برای از دست دادن آشپزش خیلی عصبانیه …
* با صدای زنگ آیفون، قاشقمو داخل بشقاب گذاشتم : چه زود پشیمون شد !
* با بی حوصلگی سمت در رفتم و در رو باز کردم و با حالت غُر گفتم : فکر کردم گفتی میری وسااا…
* یدفعه با دیدن زن مو کوتاه و میانسالی که جلوی در دیدم ، بدون تمام شدن حرفم ، دهانم باز ماند،
- صبح بخیر
-R- با کسی کار داری ؟
- چه خونه محقری ؟ ! … شبیه یه تنگ ماهیه تا خونه
-R- منم منتظر نظر شما نبودم …
* اما همینکه خواستم در رو ببندم ، یدفعه پاشو جلوی در گذاشت … با پیراهن دکلته مشکی رنگ و بازوهای لاغرش ‌… چهره ای مثل ساحره ها داشت …
-قصد بی ادبی ندارم … باید حرفهامو بشنوی … بعد از گفتن میرم
* در رو عقب بردم و اجازه دادم تا داخل بیاد … مطمئنم اگه یه مرد بود پاشو میشکستم …
… جلوی پله منتظر ماند تا در رو ببندم … نفس عمیقی کشیدم و با دلخوری گفتم : لزومی نمیبینم تا داخل صحبت کنیم ، همینجا حرفهات رو بگو
- سایو رو به من بده …
ادامه نظرات