در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت هشتم *پارت اول* رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

ریچارد به کایا نگاه میکنه و میگه : دقیقا می خوای چیکار کنی...!؟؟
کایا با دستش موهاشو با غرور چنگ میزنه و جواب میده : می خوام رجینا باور کنه منم دوسش دارمو میتونه بهم اعتماد کنه ، تا خامم بشه و توی موقعیت مناسب شماها وارد عمل بشین...
ماریا عصبی میگه : میشه بیشتر توضیخ بدی؟! -،-
( چند ساعت میگذره و کایا نقششو ریز به ریز براشون تعریف میکنه)
نزدیکای غروب بود و رجینا داشت از پله های داخل قلعه بالا میرفت تا بره توی اتاقش ، همینطور که ذهنش درگیر پیدا کردن یک نقشه ی درست و حسابی برای بیرون رفتن آنیسا از قلعه بود یک دفعه صدای کایا از پشت سرش میاد که میگه : سلام...ببینم همه چی روبه راهه!؟^^
رجینا سرشو زود به طرف کایا میچرخونه و تا میبینتش چون هول میشه پاشنه ی کفشش به یکی از پله ها گیر میکنه ، تا می خواست سلام کنه همونجا لیز میخوره و محکم میوفته رو پله ها...
کایا که از خنده داشت منفجر میشد اما جلو خودشو به سختی میگیره و میره پیش رجینا ، یک دستشو سمتش دراز میکنه و با چهره ی فریبناکی بهش میگه : حالت خوبه؟؟!!
رجینای بیچاره با اینکه زانوش زخمی شده بودو درد میکرد با خنده های آرومی بهش نگاه میکنه و میگه : آره معلومههههه ^~^...حالم خوبه خوبه!!....*به دست کایا نگاه میکنه که سمتش دراز کرده بود ، داشت از خجالت آب میشد*
کایا لبخندی میزنه و میگه : اصلا دروغ گوی خوبی نیستی^^...زود باش دستمو بگیر به نظرم کمک نیاز داری ، چون بوی خونت داره دیوونم میکنه ^_^
رجینا که تاحالا کایا رو اینقدر با خودش مهربون ندیده بود از خوشحالی حتی به قضیه کوچکترین شک هم نمیکرد!...آروم دست کایا رو میگیره و کایا بلندش میکنه ، وقتی میبینه زانوهاش زخمی شده بغلش میکنه و میبرتش توی اتاقش ، لبه ی تخت میذارش .
رجینا با لبخند و چهره ی آرومی همینطور به کایا خیره شده بود : من حالم خوبه گفتم ک ^~^
کایا خنده ی کوتاهی میکنه و میگه : نیازی نیس خودتو قوی نشون بدی...*جلوی رجینا رو زمین میشینه و با یک دستش آروم اطراف زخماشو لمس میکنه*....با داشتن چنین پوست نرم و لطیفی ، باید خیلی دردت گرفته باشه ^_^
رجینا با حالت بامزه ایی میگه : اونکه آره خب ... آممم...ولییی....چیزه...میگمااا...خودت چطوری؟!^*^
کایا با لبخند بهش نگاه میکنه و سرشو ناز میکنه : من همیشه خوبم ^_^...خب من دیگه برم توهم استراحت کن.
رجینا همون لحظه میگه : یک لحظه صبر کن...
ادامه در *پارت دوم*

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

قسمت هشتم *پارت اول* رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۵ لایک
۱۰ نظر

ریچارد به کایا نگاه میکنه و میگه : دقیقا می خوای چیکار کنی...!؟؟
کایا با دستش موهاشو با غرور چنگ میزنه و جواب میده : می خوام رجینا باور کنه منم دوسش دارمو میتونه بهم اعتماد کنه ، تا خامم بشه و توی موقعیت مناسب شماها وارد عمل بشین...
ماریا عصبی میگه : میشه بیشتر توضیخ بدی؟! -،-
( چند ساعت میگذره و کایا نقششو ریز به ریز براشون تعریف میکنه)
نزدیکای غروب بود و رجینا داشت از پله های داخل قلعه بالا میرفت تا بره توی اتاقش ، همینطور که ذهنش درگیر پیدا کردن یک نقشه ی درست و حسابی برای بیرون رفتن آنیسا از قلعه بود یک دفعه صدای کایا از پشت سرش میاد که میگه : سلام...ببینم همه چی روبه راهه!؟^^
رجینا سرشو زود به طرف کایا میچرخونه و تا میبینتش چون هول میشه پاشنه ی کفشش به یکی از پله ها گیر میکنه ، تا می خواست سلام کنه همونجا لیز میخوره و محکم میوفته رو پله ها...
کایا که از خنده داشت منفجر میشد اما جلو خودشو به سختی میگیره و میره پیش رجینا ، یک دستشو سمتش دراز میکنه و با چهره ی فریبناکی بهش میگه : حالت خوبه؟؟!!
رجینای بیچاره با اینکه زانوش زخمی شده بودو درد میکرد با خنده های آرومی بهش نگاه میکنه و میگه : آره معلومههههه ^~^...حالم خوبه خوبه!!....*به دست کایا نگاه میکنه که سمتش دراز کرده بود ، داشت از خجالت آب میشد*
کایا لبخندی میزنه و میگه : اصلا دروغ گوی خوبی نیستی^^...زود باش دستمو بگیر به نظرم کمک نیاز داری ، چون بوی خونت داره دیوونم میکنه ^_^
رجینا که تاحالا کایا رو اینقدر با خودش مهربون ندیده بود از خوشحالی حتی به قضیه کوچکترین شک هم نمیکرد!...آروم دست کایا رو میگیره و کایا بلندش میکنه ، وقتی میبینه زانوهاش زخمی شده بغلش میکنه و میبرتش توی اتاقش ، لبه ی تخت میذارش .
رجینا با لبخند و چهره ی آرومی همینطور به کایا خیره شده بود : من حالم خوبه گفتم ک ^~^
کایا خنده ی کوتاهی میکنه و میگه : نیازی نیس خودتو قوی نشون بدی...*جلوی رجینا رو زمین میشینه و با یک دستش آروم اطراف زخماشو لمس میکنه*....با داشتن چنین پوست نرم و لطیفی ، باید خیلی دردت گرفته باشه ^_^
رجینا با حالت بامزه ایی میگه : اونکه آره خب ... آممم...ولییی....چیزه...میگمااا...خودت چطوری؟!^*^
کایا با لبخند بهش نگاه میکنه و سرشو ناز میکنه : من همیشه خوبم ^_^...خب من دیگه برم توهم استراحت کن.
رجینا همون لحظه میگه : یک لحظه صبر کن...
ادامه در *پارت دوم*