در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان ترسناک+کپ

۱۱ نظر گزارش تخلف
K.zیک شیفتر/ساقی چای هستم/ننه ساقیا
K.zیک شیفتر/ساقی چای هستم/ننه ساقیا

داشتم از خونه مادر بزرگم که تو شهرستات بود برمیگشتم ساعت درو و بر یک شب بود و جاده ی تاریکی بود و فقط چراغ ماشینم روشن بود راستش خوابم میمومد و میخواستم زودتر برسم خونه پس ترجیح دادم از همون راهی برن که دقیقا از وسط جنگل بود و کمی زودتر به شهر میرسیدم یهو وسط جنگل دیدم از جلوی ماشین دود میاد بیرون پیاده شدم و رفتم نگا کردم و دوباره سوار شدم خواستم استارت بزنم که ماشین روشن نشد یه چند باری امتحان کردم ولی باز نشد . صدای زوزه گرگا رو قشنگ میتونستم بشنوم زود از ماشین پیاده شدم و قفلش کردم و از همون راهی که اومده بودم سعی کردم برم جاده اصلی شاید یه ماشینی چیزی گذش همینطور داشتم میرفتم که یهو صدایی رو پشت سرم شنیدم و شروع کردم تند تند دوییدن ترس کل وجودمو گرفتع بود وقتی رسیدم به جاده اصلی دیدم ماشینی داره خیلی خیلی آروم حرکت میکنه زود در عقبیشو باز کردم و نشستم بعد چند دقیقه که آروم شدم خواستم از راننده تشکر کنم و ازش بخوام منرو به حومه ی شهر ببره که یهو با چیزی که دیدم پشمام ریخت ماشین راننده نداشت! و بدون راننده حرکت میکرد آب گلوم رو بزور قورت دادم یهو چشمم افتاد به جاده دیدم داریم میرسیم بع یه پیچ و اگه ماشین دور نزنه راست میریم تو دره ولی چون تو شک بودم نتونستم کاری کنم و فقط نگاه میکردم اولای پیچ که رسیدیم یهو یه دستی از بیرون فرمون رو برگردوند و من پشمام ریخته بود و ریدم به خودم بدون حرکت نشسته بودم تا که یهو ماشین نگه داشت و من مث جت پیاده شدم و دوییدم و حتی بع پشتمم نگا نکردم نیم ساعتی دوییدم و آخر رسیدم به یه قهوه خونه قدیمی زود رفتم اونجا و خودمو پرت کردم زمین بقیش یادم نمیاد چون بیهوش شده بودم وقتی آدمای اونجا منو به سختی بیدارم کردن و بعد کمی آب خوردن شروع کردم همچیو تعریف کردن که یهو یهو یه در باز شد و دوتا پسر که همجاشون خاکی بود معلوم بود از سرما یخ زدن اومدن تو یکیشون بعد چن دقیقه انگشت اشارشو به طرفم گرف و گف : ممد نگا همون پوفیوزیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم نشسته بود تو بعدشم بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاش:/

تا داستان های ترسناکی دیگر بدرود

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

داستان ترسناک+کپ

۱۹ لایک
۱۱ نظر

داشتم از خونه مادر بزرگم که تو شهرستات بود برمیگشتم ساعت درو و بر یک شب بود و جاده ی تاریکی بود و فقط چراغ ماشینم روشن بود راستش خوابم میمومد و میخواستم زودتر برسم خونه پس ترجیح دادم از همون راهی برن که دقیقا از وسط جنگل بود و کمی زودتر به شهر میرسیدم یهو وسط جنگل دیدم از جلوی ماشین دود میاد بیرون پیاده شدم و رفتم نگا کردم و دوباره سوار شدم خواستم استارت بزنم که ماشین روشن نشد یه چند باری امتحان کردم ولی باز نشد . صدای زوزه گرگا رو قشنگ میتونستم بشنوم زود از ماشین پیاده شدم و قفلش کردم و از همون راهی که اومده بودم سعی کردم برم جاده اصلی شاید یه ماشینی چیزی گذش همینطور داشتم میرفتم که یهو صدایی رو پشت سرم شنیدم و شروع کردم تند تند دوییدن ترس کل وجودمو گرفتع بود وقتی رسیدم به جاده اصلی دیدم ماشینی داره خیلی خیلی آروم حرکت میکنه زود در عقبیشو باز کردم و نشستم بعد چند دقیقه که آروم شدم خواستم از راننده تشکر کنم و ازش بخوام منرو به حومه ی شهر ببره که یهو با چیزی که دیدم پشمام ریخت ماشین راننده نداشت! و بدون راننده حرکت میکرد آب گلوم رو بزور قورت دادم یهو چشمم افتاد به جاده دیدم داریم میرسیم بع یه پیچ و اگه ماشین دور نزنه راست میریم تو دره ولی چون تو شک بودم نتونستم کاری کنم و فقط نگاه میکردم اولای پیچ که رسیدیم یهو یه دستی از بیرون فرمون رو برگردوند و من پشمام ریخته بود و ریدم به خودم بدون حرکت نشسته بودم تا که یهو ماشین نگه داشت و من مث جت پیاده شدم و دوییدم و حتی بع پشتمم نگا نکردم نیم ساعتی دوییدم و آخر رسیدم به یه قهوه خونه قدیمی زود رفتم اونجا و خودمو پرت کردم زمین بقیش یادم نمیاد چون بیهوش شده بودم وقتی آدمای اونجا منو به سختی بیدارم کردن و بعد کمی آب خوردن شروع کردم همچیو تعریف کردن که یهو یهو یه در باز شد و دوتا پسر که همجاشون خاکی بود معلوم بود از سرما یخ زدن اومدن تو یکیشون بعد چن دقیقه انگشت اشارشو به طرفم گرف و گف : ممد نگا همون پوفیوزیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم نشسته بود تو بعدشم بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاش:/

تا داستان های ترسناکی دیگر بدرود