امروز میخوام داستان دختری رو براتون بگم که تمام رویاهاش و عشقش رو میزاره برا مردی که تاحالا ندیده ولی با تمام وجود عاشقشه...
ازوقتی متولد میشه میگن قراره ملکه بشی . تمام عمرش با یه پادشاه خیالی زندگی میکنه رویا میبافه غذا میخوره خوابشو میبینه باهاش زندگی میکنه بهش میگن باید تو جشن انتخاب ملکه شرکت کنی میره خیاطی یکی از بهترین پارچه ها رو انتخاب میکنه و میده براش بدوزن بهترین جواهرات و بهترین کفشا...
ولی دخترک قصه ما یه پرنسس غمگینه یه پرنسس که دقیقا وقتی داره رویا میبافه هیچ پرنسی منتظرش نیست و پرنسش عاشق یکی دیگس:/
روز موعود رسید وارد قصر شد رقیب سفت و سختشو کنار زد و بالاخره پرنس رویاهاشو دید پرنس حکم ملکه شدن پرنسس رو خوند و یه لبخند سرد تحویلش داد ولی اون لبخند برا پرنسس گرم ترین لبخندی بود که تو زندگیش دیده بود>_<
چن شب گذشت ولی هیچ نامه ای از پرنس برا ملاقات دریافت نکرد خیلی دلشکسته از قصر رفت بیرون تو یه کوچه دیگه توان راه رفتن نداشت نشست زانوهاشو بغل کرد و قطرع قطره اشک رو گونه هاش سر خورد تصمیم گرفت با پرنس رو به رو بشه تصمیم گرفت غرورشو زیرپا بذاره و عشقشو اعتراف کنه با اینکه میدونست پرنس منتظرش نیست<_>
رفت کنار دریاچه غرور دخترونشو زیر پا گذاشت و گفت عاشقم شو:/پرنس با یه حالت طعنه امیز گفت این یه دستوره؟/
معشقوقه پرنس اومد با پرنسس بحثش شد پرنسس غرورش شکسته بود چمش و بست و خودشو به آغوش دریاچه سپرد....
200سال بعد یه مرد که تو زندگی قبلیش پرنسس بود بر اسر یه اتفاقی میفته تو استخر و سرش میخوره ب کف روح پرنسس میبوستش و روح پسره میره تو بدن پرنسس>>:///
حالا همون اتفاقات تکرار میشه ولی بایه تفاوت میون این همه دیوونه بازیای پرنسس پرنسی که به شدت از پرنسس و خانوادش متنفره به اندازه تنفرش عاشقش میشه دیگه وقت تسویه حساب پرنسس با تموم اوناییه که غرورش و بچگی هاشو نابود کردن و باعث شدن اون بخاد خودشو از زندگی همه حذف کنه...>_<
با این داستان همه بهم میتوپین ولی خواستم چیزایی که حس میکنم کنار هم باشه یه جورایی به این داستان دارم یقین پیدا میکنم دعوام نکنین این داستانو دوص دارم سریال رو دوص دارم و از خدامه تو همین مسیر قوی ادامه بده ولی هممون میدونیم سریال زیر پوستش غم داره و باید برای همه چی آماده باشیم هرچند میدونم قوی تر از این پیش میرع سریالمون:)