در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۷

۳ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* برای یه لحظه از این فکر که سایو و میتوری به طور یقین‌ از عشق واقعیه قلبم با خبر هستند،
… کمی از سایو فاصله گرفتم و با مِنـ ـ مِـنـ … گفتم : تـ ـ تـ و …از حال خدای مرغابی اطلاع داری ؟ … به من … بگو …
* سایو لبخندی زد و دستمو گرفت اما قبل از اینکه حرفی بزنه …
میتوری با صدای بلندی گفت : مثل اینکه متوجه حرفهای من نشدی … وقتی ارباب من نباشه ، روحهایی هم که از اون زندگی گرفتن ، مصون نخواهند ماند
* من هم با عصبانیت فریاد زدم : شنیدم … فهمیدم … تمام تلاش هر دوی شما از بازی دادن من ، برای نجات ارباب خودتون بوده …
من هم مخالفتی نکردم ، فقط یه سوال پرسیدم … در هر صورت من روی دیدن خدای مرغابی رو ندارم … اما … میخوام بدونم حالش چطوره … بدون من … چکار میکنه ؟ … من … نگران بقیه هم هستم …ولی هیچکدوم به تنهاییه عشق من نیستند …
* میتوری با خشم گفت : کسی رو جا ننداختی ؟… تو تنهاییه عشقت رو میبینی اما به تنهاییه ارباب من اهمیتی نمیدی؟
*یدفعه سایو دستمو گرفت و با لبخند گفت : تو همه رو رها کردی ، مگه نه ؟ … اسمت رو تغییر دادی ، قدرتهات رو پنهان کردی تا از همه چیز خودت رو دور کنی ، وقتی …
* دستمو از داخل دست سایو بیرون کشیدم و با گریه گفتم : تمام این مدت با این تفکر که میتونم پیداش کنم … همه ٔ سعی ام رو کردم … اما نتونستم حتی نشونه ای از کاخ خدای والا و یا خداها و ارواح دیگه به دست بیارم، حتی معبد رو پیدا نکردم … فرار کردنم ، شاید کار درستی نبود … ولی پشیمون نبودم چون نمیتونستم ، چهره دلشکسته اش رو ببینم … من همیشه با تصور
چهره اش توی رویاهام روزهامو گذروندم … حالا حق دارم ، حداقل حالش رو بدونم نه ؟
* میتوری ، دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : اگه اون نباشه ،
دیگران هم برات ارزش نجات دادن، ندارند ؟
ادامه نظرات

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۷

۱۳ لایک
۳ نظر

* برای یه لحظه از این فکر که سایو و میتوری به طور یقین‌ از عشق واقعیه قلبم با خبر هستند،
… کمی از سایو فاصله گرفتم و با مِنـ ـ مِـنـ … گفتم : تـ ـ تـ و …از حال خدای مرغابی اطلاع داری ؟ … به من … بگو …
* سایو لبخندی زد و دستمو گرفت اما قبل از اینکه حرفی بزنه …
میتوری با صدای بلندی گفت : مثل اینکه متوجه حرفهای من نشدی … وقتی ارباب من نباشه ، روحهایی هم که از اون زندگی گرفتن ، مصون نخواهند ماند
* من هم با عصبانیت فریاد زدم : شنیدم … فهمیدم … تمام تلاش هر دوی شما از بازی دادن من ، برای نجات ارباب خودتون بوده …
من هم مخالفتی نکردم ، فقط یه سوال پرسیدم … در هر صورت من روی دیدن خدای مرغابی رو ندارم … اما … میخوام بدونم حالش چطوره … بدون من … چکار میکنه ؟ … من … نگران بقیه هم هستم …ولی هیچکدوم به تنهاییه عشق من نیستند …
* میتوری با خشم گفت : کسی رو جا ننداختی ؟… تو تنهاییه عشقت رو میبینی اما به تنهاییه ارباب من اهمیتی نمیدی؟
*یدفعه سایو دستمو گرفت و با لبخند گفت : تو همه رو رها کردی ، مگه نه ؟ … اسمت رو تغییر دادی ، قدرتهات رو پنهان کردی تا از همه چیز خودت رو دور کنی ، وقتی …
* دستمو از داخل دست سایو بیرون کشیدم و با گریه گفتم : تمام این مدت با این تفکر که میتونم پیداش کنم … همه ٔ سعی ام رو کردم … اما نتونستم حتی نشونه ای از کاخ خدای والا و یا خداها و ارواح دیگه به دست بیارم، حتی معبد رو پیدا نکردم … فرار کردنم ، شاید کار درستی نبود … ولی پشیمون نبودم چون نمیتونستم ، چهره دلشکسته اش رو ببینم … من همیشه با تصور
چهره اش توی رویاهام روزهامو گذروندم … حالا حق دارم ، حداقل حالش رو بدونم نه ؟
* میتوری ، دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : اگه اون نباشه ،
دیگران هم برات ارزش نجات دادن، ندارند ؟
ادامه نظرات