در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت بیست و پنجم داستان عشق با چاشنی نفرت

۱۰ نظر گزارش تخلف
♡chen♡xiumin♡
♡chen♡xiumin♡

ظهر دازای اومد دنبالم و گفت که بریم با بی میلیه تما دنبالش رفتم و رفتیم خونه وقتی رسیدیم یک راست رفت تو اشپز خونه دست منم گرفت و برد تا دلت بخواد غذا های مدل به مدل رو میز چیده شده بود سر میز نشیتم از هر کدوم یکم برا خودم ریختم تو ظرف طعم همشون محشر بود تا چا داشتم خوردم بعد رو همون صندلی لم دادم و چشمامو بستم - چقد خوردی ! - اشکالی داره ؟ - نه فقط تعجب کردم اخه همیشه کمتر میخوردی ! - اها زیر چشمی به دازای که با لبخند داشت نگام میکرد نگاه کردم - چته ؟ - هیچی ! - اگه خوبی اون لبخندتو جمع کن ! از روی صندلی بلند شدم و رفتم تو اتاقم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و رفتم یکم بازی کردم بعدم نفهمیدم چی شد که خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک 8 بود سریع از رو تخت بلند شدم و دفتر و کتابمو برداشتم یکم مشق داشتم اونا رو نوشتم و از تو اتاق بیرون اومدم که صدای اه و اوهی توجهمو جلب کرد صدا از اتاق دازای میومد رفتم تا نزدیکیه اتاقش درش باز بود از لای در نگاهی به داخل انداختم از چیزی که داشتم میدیدم هم عصبی بودم هم ناراحت یه پسره دیگه که فک کنم یکی از همون دوستاش که صبح دیده بودم بود داشت میکردش سریع از اتاق فاصله گرفتم و رفتم تو حیاط

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

قسمت بیست و پنجم داستان عشق با چاشنی نفرت

۱۴ لایک
۱۰ نظر

ظهر دازای اومد دنبالم و گفت که بریم با بی میلیه تما دنبالش رفتم و رفتیم خونه وقتی رسیدیم یک راست رفت تو اشپز خونه دست منم گرفت و برد تا دلت بخواد غذا های مدل به مدل رو میز چیده شده بود سر میز نشیتم از هر کدوم یکم برا خودم ریختم تو ظرف طعم همشون محشر بود تا چا داشتم خوردم بعد رو همون صندلی لم دادم و چشمامو بستم - چقد خوردی ! - اشکالی داره ؟ - نه فقط تعجب کردم اخه همیشه کمتر میخوردی ! - اها زیر چشمی به دازای که با لبخند داشت نگام میکرد نگاه کردم - چته ؟ - هیچی ! - اگه خوبی اون لبخندتو جمع کن ! از روی صندلی بلند شدم و رفتم تو اتاقم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و رفتم یکم بازی کردم بعدم نفهمیدم چی شد که خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک 8 بود سریع از رو تخت بلند شدم و دفتر و کتابمو برداشتم یکم مشق داشتم اونا رو نوشتم و از تو اتاق بیرون اومدم که صدای اه و اوهی توجهمو جلب کرد صدا از اتاق دازای میومد رفتم تا نزدیکیه اتاقش درش باز بود از لای در نگاهی به داخل انداختم از چیزی که داشتم میدیدم هم عصبی بودم هم ناراحت یه پسره دیگه که فک کنم یکی از همون دوستاش که صبح دیده بودم بود داشت میکردش سریع از اتاق فاصله گرفتم و رفتم تو حیاط