خودم را حبس کردم..."کپشن"
روبه آیینه...با تندی حرف میزد :
به دنبالِ آزادی..."
جوانی`ام را گم کردم..."
حبس را تحمل کردم..."
لبخند`ام را فراموش کردم...تا لبخندِ تورا ببینم!"
آمارا...تلخم کرد...که شاید بعدها شیرین شود!"
بی حسی بدنم از سرما را تحمل کردم...که شاید بعدها از گرما بسوزد!"
اما حالا...به من نگاه کردن و گفتند :
"دو انتخاب داری! یا آزاد شوی...یا آزاد کنی!"
تنها...کسی میتواند آزاد کند...که دردِ زندانی بودن را چشیده باشد!"
و آن کس که آزاد است...فراموش میکند که از کجا آمده`است..."
و اکنون...من رنجش را میکشم تا تو زندگی کنی!"
آری....من همانیم که خودش را در آزادی`اش حبس کرده...!"
_تا چند روز وایبِ چنل به حالت قبلی برمیگرده"فرشته`هایِ من:>"
نظرات (۱۳)