در حال بارگذاری ویدیو ...

ماجرای خراب شدن زندگی یه دوست ناشناس...2

۴ نظر
گزارش تخلف
×-× بخند تــــا دنیا به روتـــــــــــ ×-× ‍‍‍‍‍‍

هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همه ی حرفش همین بود "کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟"
یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حسِ دو طرفه و من تمامِ شب رویا بافی میکردم
اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم...
میخواستم بگم "دوستت دارم "
ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبه ام چی؟ اگه همین رابطه هم تموم میشد چی؟
اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم ! و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام واحوالپرسی هاشو بر عکسِ حسِ باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت "پیر شدم و سینگل موندم" بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم
یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُر ترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد!
خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بود از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم
از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود
چند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود! از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت ِتعجب گفت که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطه ای .
گفتم تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دخترو قبول کردی !
گفت وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت ؛ دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست
گفتم اون فقط یه امتحان بود...
خندید و گفت امتحان؟ "فصلِ امتحان نبود "
نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم...
❤️

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

ماجرای خراب شدن زندگی یه دوست ناشناس...2

۴ لایک
۴ نظر

هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همه ی حرفش همین بود "کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟"
یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حسِ دو طرفه و من تمامِ شب رویا بافی میکردم
اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم...
میخواستم بگم "دوستت دارم "
ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبه ام چی؟ اگه همین رابطه هم تموم میشد چی؟
اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم ! و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام واحوالپرسی هاشو بر عکسِ حسِ باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت "پیر شدم و سینگل موندم" بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم
یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُر ترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد!
خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بود از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم
از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود
چند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود! از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت ِتعجب گفت که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطه ای .
گفتم تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دخترو قبول کردی !
گفت وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت ؛ دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست
گفتم اون فقط یه امتحان بود...
خندید و گفت امتحان؟ "فصلِ امتحان نبود "
نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم...
❤️