در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۴:

۱۵ نظر گزارش تخلف
♦aDeRyAn♦
♦aDeRyAn♦

یوما-فک کنم این یعنی آره!
خندیدم... با هم رفتیم سمت در اتاق که با صدای یوما سرجام وایسادم-راستی آدرین... ی چیزی..
+چی؟؟!
-دیشب... وقتی که...غش کردی... من...یعنی... کسی که..تو رو اورد...تو اتاقت... من نبودم...
+هع؟!؟ کی بود پس؟؟
-شین!
اینو که گفت چشمام قد دو تا قابلمه وا شد! شین؟؟ خو نکبت زودتر میگفتی لااقل اینهمه فوش بارش نمیکردم! البته... بهش فوش که ندادم ولی با این حال... اصن... وایسا ببینم! اگه شین منو اورد داخل پس یوما کنار من چیکار میکرد؟ سوالمو بلند پرسیدم که یوما جواب داد- خب شین اوردت داخل... ولی بعدش رفت..منم پیشت موندم تا اگه چیزیت شد به مربی خبر بدم..
ناخودآگاه اخمام رفت تو هم+آها... بعد این آقای شین به عنشونم نبود؟؟ یعنی اصن براش مهم نبود من چمه که پیشم نموند؟ یعنی اینقدر بی ارزشم براش؟
یهو فهمیدم چی گفتم! وای آدرین چی زر میزنی تو؟ خو براش بی ارزشی که بی ارزشی! لیاقتت رو نداره! تو چرا بهت برمیخوره؟ اونم چندان اهمیتی برای تو نداره! آره! اصن به عنم که رفت! کمم مونده بود شب پیشم ببمونه منت بزاره سرم... ایش... پسره یالغوز عوضی بی شعور زشت بی ریخت!! چیزه.. آدرین حالا درسته که یالغوز و عوضی و بیشعور هست.. ولی آخه کجاش زشن بیریخته ناناسم؟ پسر به این هلویی*-* دلت میاد؟اهههههه خفه شو حالا!
بیخیال دعوا با وجدانم شدم و به یوما نگاه کردم که از حرف من تو شوک بود! حقم داشت خب بیچاره!! یه جوری گفتم براش بی‌ارزشم انگار دوس دختر چندین و چن ساله‌ی شینم!!
با سرفه‌ی من یوما به خودش اومد و گفت- اهم... آره... یعنی... نه راستش... وقتی اوردت داخل تا موقعی که دکتر کارش تموم بشه پیشن بود... البته... اون موقع همه‌ی بچه‌ها پیشت بودن ولی خب...
+خب؟!؟
-بعدش خودم پیشنهاد دادم که شب پیشت بمونم... ولی با این حال... هنوز ۱۰ دقیقه هم نشده بود که شین اومد و بهم گفت که برم بخابم... تا دم دمای صبح هم پیشت بود... ولی من گفتم خستس... رفتم شیفتمو باهاش عوض کردم دیگه...
با شنیدن حرفاش لبخند گشادی زدم+یعنی میگی نگران من بوده؟؟
یوما اول یکم مشکوک نگام کرد بعد گفت- یعنی... میشه گفت!
نیشم رو بازتر کردم+یعنی بیشتر از تو پیشم بود ؟
-حالا...
با خنده برگشتم سمت یوما... در اتاقو باز کردم. دستمو گزاشتم پشت کمرش و با یک حرکت انتحاری از اتاق پرتش‌کردم بیرون!
تا اومدم درو ببندم دستشو گرفت به چارچوب در و گفت...

نظرات (۱۵)

Loading...

توضیحات

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۴:

۱۱ لایک
۱۵ نظر

یوما-فک کنم این یعنی آره!
خندیدم... با هم رفتیم سمت در اتاق که با صدای یوما سرجام وایسادم-راستی آدرین... ی چیزی..
+چی؟؟!
-دیشب... وقتی که...غش کردی... من...یعنی... کسی که..تو رو اورد...تو اتاقت... من نبودم...
+هع؟!؟ کی بود پس؟؟
-شین!
اینو که گفت چشمام قد دو تا قابلمه وا شد! شین؟؟ خو نکبت زودتر میگفتی لااقل اینهمه فوش بارش نمیکردم! البته... بهش فوش که ندادم ولی با این حال... اصن... وایسا ببینم! اگه شین منو اورد داخل پس یوما کنار من چیکار میکرد؟ سوالمو بلند پرسیدم که یوما جواب داد- خب شین اوردت داخل... ولی بعدش رفت..منم پیشت موندم تا اگه چیزیت شد به مربی خبر بدم..
ناخودآگاه اخمام رفت تو هم+آها... بعد این آقای شین به عنشونم نبود؟؟ یعنی اصن براش مهم نبود من چمه که پیشم نموند؟ یعنی اینقدر بی ارزشم براش؟
یهو فهمیدم چی گفتم! وای آدرین چی زر میزنی تو؟ خو براش بی ارزشی که بی ارزشی! لیاقتت رو نداره! تو چرا بهت برمیخوره؟ اونم چندان اهمیتی برای تو نداره! آره! اصن به عنم که رفت! کمم مونده بود شب پیشم ببمونه منت بزاره سرم... ایش... پسره یالغوز عوضی بی شعور زشت بی ریخت!! چیزه.. آدرین حالا درسته که یالغوز و عوضی و بیشعور هست.. ولی آخه کجاش زشن بیریخته ناناسم؟ پسر به این هلویی*-* دلت میاد؟اهههههه خفه شو حالا!
بیخیال دعوا با وجدانم شدم و به یوما نگاه کردم که از حرف من تو شوک بود! حقم داشت خب بیچاره!! یه جوری گفتم براش بی‌ارزشم انگار دوس دختر چندین و چن ساله‌ی شینم!!
با سرفه‌ی من یوما به خودش اومد و گفت- اهم... آره... یعنی... نه راستش... وقتی اوردت داخل تا موقعی که دکتر کارش تموم بشه پیشن بود... البته... اون موقع همه‌ی بچه‌ها پیشت بودن ولی خب...
+خب؟!؟
-بعدش خودم پیشنهاد دادم که شب پیشت بمونم... ولی با این حال... هنوز ۱۰ دقیقه هم نشده بود که شین اومد و بهم گفت که برم بخابم... تا دم دمای صبح هم پیشت بود... ولی من گفتم خستس... رفتم شیفتمو باهاش عوض کردم دیگه...
با شنیدن حرفاش لبخند گشادی زدم+یعنی میگی نگران من بوده؟؟
یوما اول یکم مشکوک نگام کرد بعد گفت- یعنی... میشه گفت!
نیشم رو بازتر کردم+یعنی بیشتر از تو پیشم بود ؟
-حالا...
با خنده برگشتم سمت یوما... در اتاقو باز کردم. دستمو گزاشتم پشت کمرش و با یک حرکت انتحاری از اتاق پرتش‌کردم بیرون!
تا اومدم درو ببندم دستشو گرفت به چارچوب در و گفت...