دختره‌ی احمق!...
************************
ادامه از زبان آدرین:
وای...خدا...سرم درد میکنه... به زور چشمامو باز کردم... نوری که اژ پنجره داخل میومد چشمامو میزد برا همین دوباره چشمامو بستم... یکم که گذشت و چشمام به نور عادت کرد، چشمامو باز کردم و یوما رو پیش خودم دیدم... اوخی! دوس دخترت یه فدات هانی! چقد کیوت خابیدی؟ دستامپ گرفته بود و سرشو گذاشته بود لبه‌ی تختم و خابیده بود... الهی! فک کنم کل دیشب رو پیشم بوده! راستی دیشب چی شد؟
یکم به مغزم فشار اوردم تا بالاخره دیشب و دعوام با شین رو به خاطر اوردم... شین چلغوز! همش تقصیر اون بود وگرنه غش نمیکردم... ای خدا! حالا مطمئنم پامو از این اتاق بزارم بیرون فاتحم خوندس!! از بس که دایی هی غر میزنه و تیریپ نصیحت کردن ورمیداره! آروم از رو تخت بلند شدم و دستمو از تو دست یوما بیرون کشیدم... خیلی آروم این کارو کردم که بیدار نشه... آخه بیچاره خیلی خسته به نظر میومد! احتمالا کل دیشب رو بالا سرم بیدار بوده! نازی! خیلی یوما رو دوست داشتم... درست برعکس اون شین عوضی که ازش متنفر بودم-_- خدایا...خودت یکم از شعور یوما بردار و به بیشعوریه شین اضافه کن بلکن به راه راست هدایت بشه! دستامو روی صورتم کشیدم که یهو آخم بلند شد! وای...لبم چرا اینقد درد گرفت؟ دستمو کشیدم رو لبم... انگار باد کرده بود! هین خفیغی گفتم و سریع به سمت دراور رفتم تا ببینم لبم چه مرگش شده...خودمو که تو آینه دیدم...جیغم بلند شد که باعث شد یوما هم از خاب بپره!
یوما با ترس اومد سمتم- آدرین؟ چی شده؟ حالت خوبه ؟ کجات درد میکنه ؟ میخای داییت رو صدا کنم ؟ میتونی نفس بکشی؟ آدرین قرصاتو بیارم؟ اسپری آسمت کجاس؟ برم بیارمش؟ سرت گیج میره؟ میخای دکتر خبر کنم؟ آدرین؟.. آدرین چرا جواب منو نمیدی؟ آدرین؟... آدرین؟؟؟
+ااااااا خفه شو دو دقیقه!! خو تو سه ساعته داری ورورور فک میزنی نمیذاری من حرف بزنم! نترس خوبم... طوری نیس!
نگران گفت-مطمئنی؟
+آره حالم خوبه...
-چرا جیغ زدی؟؟؟
با این حرف یوما دوباره به سمت آینه برگشتم و با دیدن خودم یه جیغ دیگه کشیدم!یاخضر نبی! این چه قیافه‌ایه؟؟موهامو که انگار تازه از برق سه‌فاز جدا کرده بودن...هر نخش یه ور رفته بود! زیر چشمامم پف کرده بود...رنگ هم به رخسارم نمونده بود! شده بودم عین میت! یا خدا مگه من چند سال خابیدم؟ نکنه مثل ماکسیمیلیانوس ۳۰۰ سال خابیدم؟؟