در حال بارگذاری ویدیو ...

158

۲۴ نظر
گزارش تخلف
K.R.R.A...SHiN
K.R.R.A...SHiN

میکو
ای وای!! فقط من موندم!! یوریپه با قدرتش لایتورو نجات داد و بعد ناپدید شد و حالا... تنها کسی که هنوز قدرتش رو آزاد نکرده منم! لایتو میشینه روی زمین و با خنده میگه: حیف شد میخواستم با قرمزی بیشتر حرف بزنم ایاتو بهش میتوپه: هوی حرف زدن رو بس کن بلند شو بیا بجنگ! بخاطر تو زحمتم دو برا بر شد! لایتو بدون حرف دیگه ای با لبخند کلاهش رو برمیداره و مشغول میشه هنوز هم نتونسته بودم کاری کنم به خودم اومدم و دیدم وسط ایستادم و پسر ها دور تا دورم دارن میجنگن... از بی خاصیت بودن متنفر بودم اما الان واقعا کاری ازم ساخته نبود بعد از چند ساعت طولانی که تمام گرگ ها نابود شدن روکی گفت: نیرو قوی تر شده... بهتره عجله کنیم الان تشخیص راه خییلی راحت تره باید قبل از این که اخرین مهررو از دست بدیم اونجا باشیم... ایاتو چیشی میکنه و میگه: لازم نیست تو دستور بدی! خودمون میدونیم چیکار کنیم!شو بدون حرف راه میفته و بقیه پشت سرش میرن روکی اخم کوچیکی به ایاتو میکنه و حرکت میکنه نفسی بیرون میدم و بین جمعیت راه میرم چند ساعت طولانی دیگه میگذره و بالاخره از دور نوری رو میبینم نوری که با شکل ستونی منظم تا اسمون رفته بود و ادامش بین ابر ها ناپدید شده بود کمی که نزدیک تر شدیم متوجه شدم اون یه نور نیست بلکه پنج تا نور ضعیف در اطراف و یه نور قوی در وسطه مطمئنم خودشه... اونا اونجان دوستام اونجان!!! سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم و جلو میفتم که رجی دستم رو میگیره برمیگردم و بهش نگاه میکنم درحالی که به جلوش خیره بود میگه: صبر کن... اونجا یه مانع هست... به جایی که نگاه میکرد نگاه میکنم کمی جلو تر روی دیوار بلندی مردی ایستاده بود مردی عجیب با دم و یه چشم بند و نگاه طلایی و برق آسایی که با هیجان به ما خیره بود...

نظرات (۲۴)

Loading...

توضیحات

158

۱۷ لایک
۲۴ نظر

میکو
ای وای!! فقط من موندم!! یوریپه با قدرتش لایتورو نجات داد و بعد ناپدید شد و حالا... تنها کسی که هنوز قدرتش رو آزاد نکرده منم! لایتو میشینه روی زمین و با خنده میگه: حیف شد میخواستم با قرمزی بیشتر حرف بزنم ایاتو بهش میتوپه: هوی حرف زدن رو بس کن بلند شو بیا بجنگ! بخاطر تو زحمتم دو برا بر شد! لایتو بدون حرف دیگه ای با لبخند کلاهش رو برمیداره و مشغول میشه هنوز هم نتونسته بودم کاری کنم به خودم اومدم و دیدم وسط ایستادم و پسر ها دور تا دورم دارن میجنگن... از بی خاصیت بودن متنفر بودم اما الان واقعا کاری ازم ساخته نبود بعد از چند ساعت طولانی که تمام گرگ ها نابود شدن روکی گفت: نیرو قوی تر شده... بهتره عجله کنیم الان تشخیص راه خییلی راحت تره باید قبل از این که اخرین مهررو از دست بدیم اونجا باشیم... ایاتو چیشی میکنه و میگه: لازم نیست تو دستور بدی! خودمون میدونیم چیکار کنیم!شو بدون حرف راه میفته و بقیه پشت سرش میرن روکی اخم کوچیکی به ایاتو میکنه و حرکت میکنه نفسی بیرون میدم و بین جمعیت راه میرم چند ساعت طولانی دیگه میگذره و بالاخره از دور نوری رو میبینم نوری که با شکل ستونی منظم تا اسمون رفته بود و ادامش بین ابر ها ناپدید شده بود کمی که نزدیک تر شدیم متوجه شدم اون یه نور نیست بلکه پنج تا نور ضعیف در اطراف و یه نور قوی در وسطه مطمئنم خودشه... اونا اونجان دوستام اونجان!!! سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم و جلو میفتم که رجی دستم رو میگیره برمیگردم و بهش نگاه میکنم درحالی که به جلوش خیره بود میگه: صبر کن... اونجا یه مانع هست... به جایی که نگاه میکرد نگاه میکنم کمی جلو تر روی دیوار بلندی مردی ایستاده بود مردی عجیب با دم و یه چشم بند و نگاه طلایی و برق آسایی که با هیجان به ما خیره بود...