در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۲۲

۳ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* از احساس سرما از خواب بیدار شدم ، و به پنجره که باز بود ، نگاه کردم ، هوا هنوز تاریک بود … و یادم آمد…
بعد از داخل آمدن لایفی ، پنجره رو نبسته بودم … سیستم هشدار پنجره هم غیرفعال کرده بودم …
نشستم ، و با تکان دادن دستم جلوی سنسورها … باعث روشن شدن خودکار لامپ ها شدم … سمت پنجره رفتم و بعد از بستنش ، برای دیدن لایفی به اطراف نگاهی انداختم …
-R- پیشی پیشی ، لایفی ؟
* و بعد از اینکه مطمئن شدم ، لایفی داخل خانه نیست … روبروی آینه ایستادم و به سر تا پای خودم نگاهی انداختم و از دیدن دختر مو مشکی ای که توی آینه دیدم لبخند زدم و گفتم : به اندازه کافی با این چهره ، زندگی کردم …
* برای آخرین لحظه به خودم نگاه کردم و گفتم از امشب یه چهره جدید خواهم داشت … موهای قهوه ای روشن و چشمان سبز …
* بعد از تغییر دادن چهره ام ، دستهامو از دو طرف ، لبه های آینه گذاشتم و با بغض گفتم : چهره اصلیم شو …
* اما هیچ تغییری رخ نداد ، عقب رفتم ، و با ناراحتی گفتم : ویولون …
* و ناگهان داخل دستهام ویولون ظاهر شد … آهی کشیدم و ویولون رو محو کردم و درب آینه ای کمد رو کنار دادم و یک دست بلوز و دامن معمولی برداشتم و با خودم به حمام بردم …
وان رو آماده کردم و لباسهامو بیرون آوردم و موهامو خواستم بالای سرم ببندم که متوجه رُبان سایو روی موهام شدم …
موهامو بالای سرم جمع کردم و داخل وان نشستم …
به دیواره وان تکیه دادم و به سقف شیشه ای زُل زدم …
بعد این سوال در ذهنم‌ نقش بست ، من چی هستم ؟ … میدونم
یه یوکایی روباه ام و قدرتهای جادویی دارم … اما چرا نباید یه انسان باشم ؟… دستمو بالا اوردم و به ساعت مچی نگاه کردم …
ادامه نظرات

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۲۲

۱۴ لایک
۳ نظر

* از احساس سرما از خواب بیدار شدم ، و به پنجره که باز بود ، نگاه کردم ، هوا هنوز تاریک بود … و یادم آمد…
بعد از داخل آمدن لایفی ، پنجره رو نبسته بودم … سیستم هشدار پنجره هم غیرفعال کرده بودم …
نشستم ، و با تکان دادن دستم جلوی سنسورها … باعث روشن شدن خودکار لامپ ها شدم … سمت پنجره رفتم و بعد از بستنش ، برای دیدن لایفی به اطراف نگاهی انداختم …
-R- پیشی پیشی ، لایفی ؟
* و بعد از اینکه مطمئن شدم ، لایفی داخل خانه نیست … روبروی آینه ایستادم و به سر تا پای خودم نگاهی انداختم و از دیدن دختر مو مشکی ای که توی آینه دیدم لبخند زدم و گفتم : به اندازه کافی با این چهره ، زندگی کردم …
* برای آخرین لحظه به خودم نگاه کردم و گفتم از امشب یه چهره جدید خواهم داشت … موهای قهوه ای روشن و چشمان سبز …
* بعد از تغییر دادن چهره ام ، دستهامو از دو طرف ، لبه های آینه گذاشتم و با بغض گفتم : چهره اصلیم شو …
* اما هیچ تغییری رخ نداد ، عقب رفتم ، و با ناراحتی گفتم : ویولون …
* و ناگهان داخل دستهام ویولون ظاهر شد … آهی کشیدم و ویولون رو محو کردم و درب آینه ای کمد رو کنار دادم و یک دست بلوز و دامن معمولی برداشتم و با خودم به حمام بردم …
وان رو آماده کردم و لباسهامو بیرون آوردم و موهامو خواستم بالای سرم ببندم که متوجه رُبان سایو روی موهام شدم …
موهامو بالای سرم جمع کردم و داخل وان نشستم …
به دیواره وان تکیه دادم و به سقف شیشه ای زُل زدم …
بعد این سوال در ذهنم‌ نقش بست ، من چی هستم ؟ … میدونم
یه یوکایی روباه ام و قدرتهای جادویی دارم … اما چرا نباید یه انسان باشم ؟… دستمو بالا اوردم و به ساعت مچی نگاه کردم …
ادامه نظرات