در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت دهم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

مریندا یک پس کله به آرتور میزنه و میگه : خورده زمین چیه!!!؟...مگه آدم وقتی میخوره زمین به این روز میوفته!!؟؟
ویکتور با عجله و بی توجه زود از بین آرتور و مریندا رد میشه و یواشکی میره توی اتاق آنیساو رجینارو میخوابونه روی تخت....آنیسا با دیدن رجینا با اون وضعییت حسابی نگران میشه و با ترس به ویکتور میگه : ویکتور...خواهرم چرا تو این حالته!؟؟؟ خواهش میکنم توضیخ بده چی شده!!!
ویکتور عصبی و غمگین آهی میکشه و جدی میگه : من داشتم توی جنگل قدم میزدم که یک دفعه صدای جیغ رجینا به گوشم خوردو وقتی صداشو دنبال کردم ریچاردو توی مسیرم دیدم و بهش مشکوک شدم ، وقتی مجبورش کردم اعتراف کنه رجینارو کجا بردن منو برد توی زیر زمین یک خونه ی قدیمی و رجینارو بیهوش روی زمین دیدم که همینطور داشت درد میکشید .... راستش....من بعید میدونم فقط ریچارد تو این قضیه مقصر باشه!!! چون رجینا به این راحتی از کسی شکست نمیخوره....الان فقط باید صبر کنیم تا خودش بیدار بشه و همه چیزو برامون تعریف کنه!!!
آنیسا بعد از شنیدن حرفای ویکتور با ناراحتی یک نگاه کلی به رجینا میندازه و با عصبانییت دستاشو مشت میکنه : ویکتور... همش تقصیر منه....از هر جهت که نگاه کنی تقصیر منه!!!...*وقتی تو چشمای آنیسا اشک جمع میشه ویکتور دستی روی شونه ی آنیسا میذاره و میگه * : همچین فکری نکن!! اتفاقا تو تنها کسی هستی که میتونه رجینارو مثل قبل قوی و پر انرژی کنه و شاید حتی بهتر از قبلش!! ....اگه می خوای انتقام بگیری ، باید توی قدرتت مهارت پیدا کنی و از کسایی که دوستشون داری محافظت کنی!!!...راستی...یادت نره تا وقتی بیدار نشده در این مورد به آدریانوس چیزی نگی!!....*بعد از گفتن این حرفا میره سمت در تا از اتاق بره بیرون ، همون لحظه آنیسا با لحن گرمو مهربونی میگه * : باشه ، ازت ممنونم ک خواهرمو برگردوندی...
ویکتور بعد از یک نیم نگاه کوچیک همراه با لبخند به آنیسا ، از اتاق میره بیرون و درو میبنده.
*دو روز میگذره اما رجینا هنوز بیهوش بود ، آنیسا برای اینکه اونو زنده نگه داره روزی سه بار دستشو زخمی میکرد تا رجینا از خونش بخوره . از اونجایی که دوروز دیگه تولد آنیسا بود ، آنیسا امیدوار بود هرچه زودتر رجینا بهوش بیاد و بتونه مثل قبل پر انرژی و خوشحال باشه...نزدیکای غروب ، رجینا توی همون حالتش با صدای مظلوم و غمگینی شروع میکنه به حرف زدن ...
ادامه در * پارت سوم*

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

قسمت دهم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۴ لایک
۵ نظر

مریندا یک پس کله به آرتور میزنه و میگه : خورده زمین چیه!!!؟...مگه آدم وقتی میخوره زمین به این روز میوفته!!؟؟
ویکتور با عجله و بی توجه زود از بین آرتور و مریندا رد میشه و یواشکی میره توی اتاق آنیساو رجینارو میخوابونه روی تخت....آنیسا با دیدن رجینا با اون وضعییت حسابی نگران میشه و با ترس به ویکتور میگه : ویکتور...خواهرم چرا تو این حالته!؟؟؟ خواهش میکنم توضیخ بده چی شده!!!
ویکتور عصبی و غمگین آهی میکشه و جدی میگه : من داشتم توی جنگل قدم میزدم که یک دفعه صدای جیغ رجینا به گوشم خوردو وقتی صداشو دنبال کردم ریچاردو توی مسیرم دیدم و بهش مشکوک شدم ، وقتی مجبورش کردم اعتراف کنه رجینارو کجا بردن منو برد توی زیر زمین یک خونه ی قدیمی و رجینارو بیهوش روی زمین دیدم که همینطور داشت درد میکشید .... راستش....من بعید میدونم فقط ریچارد تو این قضیه مقصر باشه!!! چون رجینا به این راحتی از کسی شکست نمیخوره....الان فقط باید صبر کنیم تا خودش بیدار بشه و همه چیزو برامون تعریف کنه!!!
آنیسا بعد از شنیدن حرفای ویکتور با ناراحتی یک نگاه کلی به رجینا میندازه و با عصبانییت دستاشو مشت میکنه : ویکتور... همش تقصیر منه....از هر جهت که نگاه کنی تقصیر منه!!!...*وقتی تو چشمای آنیسا اشک جمع میشه ویکتور دستی روی شونه ی آنیسا میذاره و میگه * : همچین فکری نکن!! اتفاقا تو تنها کسی هستی که میتونه رجینارو مثل قبل قوی و پر انرژی کنه و شاید حتی بهتر از قبلش!! ....اگه می خوای انتقام بگیری ، باید توی قدرتت مهارت پیدا کنی و از کسایی که دوستشون داری محافظت کنی!!!...راستی...یادت نره تا وقتی بیدار نشده در این مورد به آدریانوس چیزی نگی!!....*بعد از گفتن این حرفا میره سمت در تا از اتاق بره بیرون ، همون لحظه آنیسا با لحن گرمو مهربونی میگه * : باشه ، ازت ممنونم ک خواهرمو برگردوندی...
ویکتور بعد از یک نیم نگاه کوچیک همراه با لبخند به آنیسا ، از اتاق میره بیرون و درو میبنده.
*دو روز میگذره اما رجینا هنوز بیهوش بود ، آنیسا برای اینکه اونو زنده نگه داره روزی سه بار دستشو زخمی میکرد تا رجینا از خونش بخوره . از اونجایی که دوروز دیگه تولد آنیسا بود ، آنیسا امیدوار بود هرچه زودتر رجینا بهوش بیاد و بتونه مثل قبل پر انرژی و خوشحال باشه...نزدیکای غروب ، رجینا توی همون حالتش با صدای مظلوم و غمگینی شروع میکنه به حرف زدن ...
ادامه در * پارت سوم*