در حال بارگذاری ویدیو ...

فیک او میخواست سوپر استار شود!! -- قسمت اول-- پارت دوم--

۱۷ نظر
گزارش تخلف
Kairah
Kairah

-باور کن راست میگم،زنه تو منطقه شون معروفه کافیه بری پیشش به چشات زل میزنه بعد جیک و پوکتو میزاره کف دستت.
-سومی میشه اراجیفتو کمتر تو مغز این بچه فرو کنی ؟ خودش کم درد سر داره از امشب خواب این زنیکه جادوگرم بهشون اضافه میشه..
اصلا میدونی چیه آخر هفته بیا ببرمت کلاس یوگا..موافقی؟؟
-اراجیف چی چی ان ؟ به خدا همش راسته..جویی چند ماه بود همش تو خواب راه میرفت و چرت و پرت میگفت مامانم دو جلسه بهش دعا خوروند از اون روز به بعد به زور از تخت جداش میکنیم.
مینا: اِه سانا کجا میری؟؟
دیدی فراریش دادی ؟ منم باشم حوصه ندارم به حرفات گوش بدم.
سومی: نه خیر..من هرچی بگم حرف حرف خودتونه.باشه ..خود دانید.
مینا کمی قدماشو سریع تر کرد تا بهش برسه هرچند اون دختر مدتها بود به هیچ کدوم از کارای مینا توجهی نمیکرد.
راوی: میشه بپرسم مقصر اینهمه بی توجهی کیه؟؟
هر دوی اونها بعد از چند دقیقه به محوطه ورودی کالج رسیدن سومی هم چند قدم دورتر در حالی که داشت با گوشیش ور میرفت و تلو تلو میخورد پشت سرشون بود.
ذهن سانا:همه چیز داره خوب پیش میره...( شاید منظور از خوب یه روز عادیه...روتین و سرد.. برخلاف خواب هاش که پر از حرارت و عرقه...)
با ورود به سالن همراه موج عظیمی به سمت داخل کشیده شدن ..چند لحظه سانا به حرکات عجیبش و دست و پاهایی که صاحباشونو گم کرده بودن خندید..
کمی خودشو بالا کشید تا نفس بکشه. برای چند ثانیه ، فقط چند ثانیه اون بود و یه سالن مزدحم که تهش به یه اتاق ختم میشد.
خنده رو دهنش ماسید ، چشماش فلج شدن ؛ تو ذهنش مرور کرد: چقد آشنا...
سه ، دو ، یک ...جمعیت اونو تو خودش بلعید..
راوی: میشه اسمشو گذاشت سر نوشت ؟؟هخخخخخ

نظرات (۱۷)

Loading...

توضیحات

فیک او میخواست سوپر استار شود!! -- قسمت اول-- پارت دوم--

۱۷ لایک
۱۷ نظر

-باور کن راست میگم،زنه تو منطقه شون معروفه کافیه بری پیشش به چشات زل میزنه بعد جیک و پوکتو میزاره کف دستت.
-سومی میشه اراجیفتو کمتر تو مغز این بچه فرو کنی ؟ خودش کم درد سر داره از امشب خواب این زنیکه جادوگرم بهشون اضافه میشه..
اصلا میدونی چیه آخر هفته بیا ببرمت کلاس یوگا..موافقی؟؟
-اراجیف چی چی ان ؟ به خدا همش راسته..جویی چند ماه بود همش تو خواب راه میرفت و چرت و پرت میگفت مامانم دو جلسه بهش دعا خوروند از اون روز به بعد به زور از تخت جداش میکنیم.
مینا: اِه سانا کجا میری؟؟
دیدی فراریش دادی ؟ منم باشم حوصه ندارم به حرفات گوش بدم.
سومی: نه خیر..من هرچی بگم حرف حرف خودتونه.باشه ..خود دانید.
مینا کمی قدماشو سریع تر کرد تا بهش برسه هرچند اون دختر مدتها بود به هیچ کدوم از کارای مینا توجهی نمیکرد.
راوی: میشه بپرسم مقصر اینهمه بی توجهی کیه؟؟
هر دوی اونها بعد از چند دقیقه به محوطه ورودی کالج رسیدن سومی هم چند قدم دورتر در حالی که داشت با گوشیش ور میرفت و تلو تلو میخورد پشت سرشون بود.
ذهن سانا:همه چیز داره خوب پیش میره...( شاید منظور از خوب یه روز عادیه...روتین و سرد.. برخلاف خواب هاش که پر از حرارت و عرقه...)
با ورود به سالن همراه موج عظیمی به سمت داخل کشیده شدن ..چند لحظه سانا به حرکات عجیبش و دست و پاهایی که صاحباشونو گم کرده بودن خندید..
کمی خودشو بالا کشید تا نفس بکشه. برای چند ثانیه ، فقط چند ثانیه اون بود و یه سالن مزدحم که تهش به یه اتاق ختم میشد.
خنده رو دهنش ماسید ، چشماش فلج شدن ؛ تو ذهنش مرور کرد: چقد آشنا...
سه ، دو ، یک ...جمعیت اونو تو خودش بلعید..
راوی: میشه اسمشو گذاشت سر نوشت ؟؟هخخخخخ