نجابت من پارت 60
فصل پنچم
10سال بعد
-مامانی بو میاد
-چه بویی مرجان
-بوی غذا
-واخاک برسرم غذام سوخت
لپ تاپ رو میبندم و به سمت اشپزخونه میدوم تاغذای سوخته رو جمع کن
باناراحتی میام و روی میز اشپزخونه میشینم
-مریم مریم
-جانم مامی
-زنگ بزن به بابات بگو داره میاد چند تا غذابخره
-بازم مامان
-خب چیکنم دیگه این کتاب تموم شه راحت بشم
مریم پکر شد وگفت یعنی دیگه نمینویسی
-نه خانم خانما مگه میشه امااین داستان عذابم میده
مریم به سمت تلفن رفت تا به پدرش زنگ بزنه ودر همین حین درباز شد و مردمن داخل اومد
-سلام بابا
-سلم باا
به سلام گلای خودم مامانتون کوش؟
-مریم:تواشپزخونست بابا
-حتما بازم سوخت نه
-اره
-باشه بیااین پلاستیک وبگیر سرمیز بچین
-بابا از کجامیدونستید
-حفظم برنامه ی هرروزمون رو
همینطورکه در فکروخیال خودم سر میکردم دستی از پشت برشونم قرار گرفت
-ا کاوه تویی
-پس کیه خانمی
-بازم سوخت
-چندباربگم غصه نخور
-اخه
-اخه بی اخه پاشو برو دستت رو بشور
همراه بچه هام سر سفره نشستم وکنار کسی که دوسش دارم اما چرا مظطربم چرا حس میکنم یه جای زندگیم اشتباه است خدایا خودت کمکم کن
ناگهان بغض بدی گلوم رو میگیره برای قورت دادنش یک لیوان اب میخورم اما اب به گلوم میپره وناگهان به سررفه بدی میافتم
کاوه میزنه پشتم اما سرفه هام بازم ادامه داره صورتم داره سیاه میشه و سرفه هاهم طولانی تر مرجان داره توبغل مریم گریه میکنه وکاوه هم پشتم رو میزنه
نظرات