در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت اول فیکیشن اواتار ^_^ترجون بایستاتون نظر بدیید

۸ نظر گزارش تخلف
~❤уαѕιχιηg_єχσℓαу10❤~ {لے عضو خاندان ڪیپاپ}
~❤уαѕιχιηg_єχσℓαу10❤~ {لے عضو خاندان ڪیپاپ}

مقدمه:
عشق چیه؟
نمیتونه یه حس عجیب باشه اما میتونه در زمان و
مکان عجیبی رخ بده. سرنوشتم عجیبه سرنوشتی که قراره به عشقت برسونتت و سرنوشتت ممکنه با یه کابوس بیدار شه..
سلام من کیم سوهو هستم ۲۰سالمه و دانشجوی
پزشکی هستم .زندگی من خیلی اروم و خسته کننده
بود اما اتفاقات عجیبی رخ داد که زندگیم رو از
این رو ب اون رو کرد نه فقط زندگی من بلکه
زندگی دوستامم همینطور..
............................
صبح با االارم گوشیم از خواب پاشدم .
پاشدم و توی اینه به خودم نگاهی کردم بازم روز
جدید بازم یه روز کسل کننده ی دیگه.
سانی:سوووهووووو پسره ی تنبل لندهور کجایییی
کلاست دیر شددامروز مثال اخرین امتحانته هااا.
ناخواسته لبخندی رو لبم امد تنها چیزی که باعث
میشد زندگیم رنگ بگیره صدای زیبا و گرم خالم
سانی بود البته اگه پیش خودشش بهش بگم خاله
مثلما به هشتاد تکه ی مساوی تقسیمم میکنه و من
باید بهش بگم نونا خاله سانی فقط چهار سال ازم
بزرگتره اما بعد از مرگ مادر وپدرم فقط اون منو
با روی باز پذیرفت درست زمانی که خودش به یه
تکیه گاه نیاز داشت تکیه گاه من شد و قهرمان
زدگیم اسمش سونکیوعه اما من بهش میگم سانی
چون مثل افتاب درخشان و زیباس و لبخنداش
گرمه.
زود صورتمو شستم دوش گرفتم و لباسا دانشگاه
رو پوشیدم کتابام رواماده کردم و رفتم پایین که با
چهره ی اخمو و دوس داشتنی نونای غور غروم
مواجه شدم .
سوهو:سلام نانا خوبی چخبر
سانی:سلم و زق نبوت هنجرم پاره شد اینقد
صدات زدم بدو صبحونت بخو ر برو امتحانت بده
این دوستت بکهیون خودشو کشت اینقد زنگ زدد.
واهی خدای من یادم رفنه بود امروز باید به دوست
عجیب و خنگم تقلب برسونم /:
با دیدن ساعتگفتم:نونااا دیرمه بایدبرم نمیتونم
صبحونه بخورم ببخشید بای.
سانی:د کجاااا بچه واساااا بیا اینو بگیر میدونستم
اینجور میکنی با خودت ببرش و حتما هم بخورش
.
ظرف غذا رو گزاش تو کیفم انگار نه انگار مثال
من دانشجوعم ولی لپشو بوسیدم و زود از خونه
زدم بیرون. تا دانشگاه یه نفس دوییدم و به کلاس
رفتم هنوز استاد نیومده بود از دور دیدم یکی عین
میمون داره باالا پایین میپره و برام دس تتکون میده
و بکی رو دیدم و پیشش نشستم.

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

قسمت اول فیکیشن اواتار ^_^ترجون بایستاتون نظر بدیید

۵ لایک
۸ نظر

مقدمه:
عشق چیه؟
نمیتونه یه حس عجیب باشه اما میتونه در زمان و
مکان عجیبی رخ بده. سرنوشتم عجیبه سرنوشتی که قراره به عشقت برسونتت و سرنوشتت ممکنه با یه کابوس بیدار شه..
سلام من کیم سوهو هستم ۲۰سالمه و دانشجوی
پزشکی هستم .زندگی من خیلی اروم و خسته کننده
بود اما اتفاقات عجیبی رخ داد که زندگیم رو از
این رو ب اون رو کرد نه فقط زندگی من بلکه
زندگی دوستامم همینطور..
............................
صبح با االارم گوشیم از خواب پاشدم .
پاشدم و توی اینه به خودم نگاهی کردم بازم روز
جدید بازم یه روز کسل کننده ی دیگه.
سانی:سوووهووووو پسره ی تنبل لندهور کجایییی
کلاست دیر شددامروز مثال اخرین امتحانته هااا.
ناخواسته لبخندی رو لبم امد تنها چیزی که باعث
میشد زندگیم رنگ بگیره صدای زیبا و گرم خالم
سانی بود البته اگه پیش خودشش بهش بگم خاله
مثلما به هشتاد تکه ی مساوی تقسیمم میکنه و من
باید بهش بگم نونا خاله سانی فقط چهار سال ازم
بزرگتره اما بعد از مرگ مادر وپدرم فقط اون منو
با روی باز پذیرفت درست زمانی که خودش به یه
تکیه گاه نیاز داشت تکیه گاه من شد و قهرمان
زدگیم اسمش سونکیوعه اما من بهش میگم سانی
چون مثل افتاب درخشان و زیباس و لبخنداش
گرمه.
زود صورتمو شستم دوش گرفتم و لباسا دانشگاه
رو پوشیدم کتابام رواماده کردم و رفتم پایین که با
چهره ی اخمو و دوس داشتنی نونای غور غروم
مواجه شدم .
سوهو:سلام نانا خوبی چخبر
سانی:سلم و زق نبوت هنجرم پاره شد اینقد
صدات زدم بدو صبحونت بخو ر برو امتحانت بده
این دوستت بکهیون خودشو کشت اینقد زنگ زدد.
واهی خدای من یادم رفنه بود امروز باید به دوست
عجیب و خنگم تقلب برسونم /:
با دیدن ساعتگفتم:نونااا دیرمه بایدبرم نمیتونم
صبحونه بخورم ببخشید بای.
سانی:د کجاااا بچه واساااا بیا اینو بگیر میدونستم
اینجور میکنی با خودت ببرش و حتما هم بخورش
.
ظرف غذا رو گزاش تو کیفم انگار نه انگار مثال
من دانشجوعم ولی لپشو بوسیدم و زود از خونه
زدم بیرون. تا دانشگاه یه نفس دوییدم و به کلاس
رفتم هنوز استاد نیومده بود از دور دیدم یکی عین
میمون داره باالا پایین میپره و برام دس تتکون میده
و بکی رو دیدم و پیشش نشستم.