من معمولی نبودم 72
.پشتمو کردم بهش و خوابیدم....ولی بعدش گف:چرا اونوری شدی؟
چون!چون!ازت بدم میاد...در ضمن نگام نکن... خیلی زشت شدم
+نع زشت نشدی
-دروغ گو.
+برگرد
-نمیخوامم
دهنشو برد نزدیک گردنم...و گفت برگرد
-نمی خواممم
دهنشو باز کرد و با عصبانیت گف:برگرد
از ترس این که گازم نگیره برگرشتم اون طرفی شدم ولی سرمو دادم پایین که نبینه....
-نقطه ضعف هامو خوب میدونی
+اره
چشمامو بستم...و تو بغلش خوابیدم......
..................................................................................
چراغا خاموش بودن.....فک کنم ساعت 2 شب بود که صدای در زدن اومد.......فقط نور ماه از بالکن میومد....به انتونی نگاه کردم خواب بود....صدای در زدن می اومد....سعی کرد خودمو از بغلش بشکم بیرون ولی نشد...
-انتونی...
-انتونی
+بله
-ولمم می کنی؟!
+نه
-دارن در میزنن.... ولمم کن می خوام برم درو باز کنم
+نه..من...میرم..تو همین جا بمون...پایین نیا
-ها...باشه
چشمای انتونی سیاه سیاه شدن....از از کنار چشماش رگه های خون معلوم بود....
-بامن که کاری نداری.....؟!
+بستگی داره
من ترجیح دادم اماده باشم...پس رفتم تو حالت ابر انسانی.... عدسی چشمم بنفش بود رنگش قشنگ بود.....از بالکن صدا میومد....یکی سعی داشت از بالکن بیاد تو خیلی ترسیده بودم....خودمو نامرئی کردم....اون گرگینه بود....معلوم بود...خیلی ترسیدم...گرگینه هه نتونست درو باز کنه....پس شیشه رو شکست و امد تو....داشت بو می کرد....بهم نزدیک بود...دیگه تقریبا جلوم بود ولی منو نمی دید تا این که انقدر عقب رفتم که دیگه خوردم به دیوار.....هیچ راه فراری نداشتم.....که یهو.....
نظرات (۱)