که یکدفعه تو اینه عکس دازای رو دیدم سریع برگشتم و بغلش کردم - سلام دازای سان خیلی وقته ندیدمتون دلم براتون تنگ شده بود ! - اره منم همینطور ! اخمی کرد - چرا گردنت اینطوریه ؟ - ام خب قایمش کنم فایده نداره کار اکوتاگاواست ! - اون پسره عوضی ! - نه اشکال نداره ! - مطمئنی ؟ با اینهمه کاری که باهات کرده هنوزم بهش وفاداری ؟ - اوهوم ! اروم خندیدم و از تو بغل دازای بیرون اومدم - راستی چرا نیومدین با چویا نهار بخورین ؟ - هوووممم پیش دوستام بودم ! - اها ولی حواستونو جمع کنین چویا شبیه دختراس اینجا هم که اکثر پسراش گی هستن ممکنه چویا رو از دست بدین ! - نه بابا کی اون کوتوله رو میخواد اخه ؟ - به هر حال من که گفتم فعلا برم الان زنگ میخوره خداحافظ دازای سان ! برام دستی تکون داد و بعدم رفت منم رفتم تو کلاسم چویا و تاچیهارا هنوز داشتن حرف میزدن با انگشت به چویا زدم و اونم سرشو برگردوند - چویا دازای دوست پیدا کرده نمیوای ببینیشون ؟ - نه اون دراز به من چه ! - عجیبی ها ! - نه فقط ازش بدم میاد ولی حالا زنگ بعد یه سری بهش میزنم ! - باشه ولی مراقب خودت باش - چرا - هیچی مهم نیست ^^