داستان سیزدهم -دوست خوب فوتبالی
سلام بچههای خوبم...
حالتون خوبه؟
امروز میخوایم یه داستان جالب و واقعی به نام دوست خوب فوتبالی رو بشنویم.
بریم سراغ داستان....
سالها پیش توی یه خانواده نسبتاً پرجمعیت و حوالی میدان خراسان تهران، یه پسری به دنیا اومد. اسم این پسر رو ابراهیم گذاشتن. ابراهیم فرزند چهارم خانواده بود و پدرش خیلی دوسش داشت. اعضای خانوادهش خیلی همدیگه رو دوست داشتن و بهم احترام میذاشتن.
ابراهیم از همون بچگی وقتی میدید یکی ناراحته یا گریه میکنه، میرفت کمکش.
وقتی کسی تنها بود، باهاش دوست میشد.
تو مدرسه، قشنگترین بخش روزش وقتی بود که میتونست به یکی کمک کنه.
از همون بچگی هم اهل ورزش بود...
وقتی ابراهیم نوجوان بود، همیشه با انرژی و پر از انگیزه زندگی میکرد. توی محلهش همه میدونستن که خیلی جدی و مسئولیتپذیره، ولی در عین حال، خیلی شوخ و مهربون هم بود.
یه روز توی محلهش، یه بازی فوتبال راه انداختن. عاشق فوتبال بود و هر وقت فرصت میکرد، میرفت بازی. اینبار هم با بچهها قرار گذاشت که توی زمین خاکی کنار محله بازی کنن. ولی یکی از بچهها که تازه به محله اومده بود، خیلی خوب بازی نمیکرد و یه کم ناراحت بود که بهش توپ نمیدن.
ابراهیم رفت سمتش و دستش رو روی شونۀ دوستِ جدیدش گذاشت و با لبخند گفت: «میخوای با من تمرین کنی؟اینطوری بازیت بهتر میشه.»
تو بازی بهش یاد داد که چطور بهتر پاس بده و توی موقعیتهای مختلف حرکت کنه. حتی وقتی که خودش میتونست گل بزنه، با اینکه اون پسر هنوز خیلی بلد نبود، ولی توپ رو برای اون فرستاد.
بعد از بازی، وقتی همه داشتند خسته و خوشحال از زمین بیرون میومدن، ابراهیم از همتیمیهاش خواست که به دوست جدیدشون بیشتر فرصت بدن و باهاش بازی کنن. اون پسر لبخند زد و گفت: «تو خیلی خوب هستی، مثل یه معلم فوتبال!»
یه بار یکی از دوستای ابراهیم بهش گفت:
«تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا همیشه فکر بقیهای؟»
لبخند زد و گفت: «اگه من کمک نکنم، کی کمک کنه؟»
بچههای خوبم قصهی ابراهیم رو گوش کردید؟ دیدید ابراهیم چطور تونستن دلِ همه رو شاد کنه؟
این تازه شروع قصه ماست. توی داستانهای بعدی قراره بیشتر در مورد این آدم مهربون بشنویم
منتظر قصههای بعدیمون بمونید.
خدانگهدار
کانال ما در تلگرام، ایتا، بله و روبیکا : @sednnakids
نظرات