فن فیکشن نامجین پارت هشتم
خیلی از من بهتری...تو بگو چیکار کنم؟
و جین تو دلش پوزخندی نثار این حرف نامجون کرد با خودش گفت اگرکارام تاثیر داشت که الان قرار نبود نقشه ی خاسگاریتو من بکشم عشقم:(
چند تا نفس پشت سر هم کشید و گفت الان چیزی به ذهنم نمیرسه نامجون ولی بنظرم لفتش ندی بهتره هر چه زودتر اقدام من اصن بهش زنگ بزن بگو دوستت دارم با من ازدواج میکنی؟
نامجون جا خورد با تعجب پرسید؟جدی؟یعنی مستقیم برم سر اصل مطلب؟
جین دستشو تو هوا تکون داد و سرشو به سمت در خروجی چرخوند و گفت اره دیگه هیجانشم بیشتره/من باید برم نامجون کار دارم
نامجون گفت خیل خب باشه پس/ممنون بابت کمکت فقط اون تلفن لعنتیتو روشن کن که من بتونم پیدات کنم نتیجه رو بهت بگم
جین دیگه واقعا داشت از شدت حسودی و ناراحتی بیهوش میشد ولی وقتی دید
نظرات