در حال بارگذاری ویدیو ...

52_ مجروحیت ( شهید ابراهیم هادی)

یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:مرتضی پارسائیان،علی مقدم

همه گردان ها از محورهای خودشان پیشروی کردند.ما باید از مواضع دشمن و سنگرهای اطرافش عبور می کردیم.اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد!
در یک قسمت نزدیک پل رفائیه کار بسیار سخت تر بود.یک تیربار عراقی از داخل یک سنگر شلیک می کرد و اجازه حرکت را به هیچ یک از نیروها نمی داد.ما هر کاری می کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار را بزنیم.
ابراهیم را صدا کردم و سنگر تیربار را از دور نشان دادم.خوب نگاه کرد و گفت:تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی سنگره!
بعد دوتا نارنجک از من گرفت و سینه خیز به سمت سنگرهای دشمن رفت.من هم به دنبال او راه افتادم.
در یکی از سنگرها پناه گرفتم.ابراهیم جلوتر رفت و من نگاه می کردم.او موقعیت مناسبی را در یکی از سنگرهای نزدیک تیربار پیدا کرد.اما اتفاق عجیبی افتاد!در آن سنگر یک بسیجی کم سن و سال،حالت موج گرفتگی پیدا کرده بود.اسلحه کلاش خودش را روی سینه ابراهیم گذاشت و مرتب داد می زد:می کشمت عراقی!
ابراهیم همینطور که نشسته بود دست هایش را بالا گرفت.هیچ حرفی نمی زد.نفس در سینه همه حبس شده بود.واقعا نمی دانستیم چه کار کنیم! چند لحظه گذشت.صدای تیربار دشمن قطع نمی شد.
آهسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم.خودم را به آن سنگر رساندم.فقط دعا می کردم و می گفتم:خدایا خودت کمک کن!دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم اما حالا این وضع بوجود آمده.
یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت.بعد هم آن بسیجی را بغل کرد! جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود گریه کرد.ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت:تا حالا تو صورت کسی نزده بودم اما اینجا لازم بود.بعد هم به سمت تیربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت ولی فایده ای نداشت.بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید.نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد.لحظه بعد سنگر تیربار منهدم شد.بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند.من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم.یکدفعه با اشاره یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم.
رنگ از صورتم پرید.لبخند از لبانم خشک شد! ابراهیم غرق در خون روی زمین افتاده بود.اسلحه را زمین انداختم و به سمت او دویدم.
درست در همان لحظه انفجار،یک گلوله به صورت (داخل دهان)و یک گلوله به ....

شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

52_ مجروحیت ( شهید ابراهیم هادی)

۹ لایک
۰ نظر

بسم الله الرحمن الرحیم
راوی:مرتضی پارسائیان،علی مقدم

همه گردان ها از محورهای خودشان پیشروی کردند.ما باید از مواضع دشمن و سنگرهای اطرافش عبور می کردیم.اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد!
در یک قسمت نزدیک پل رفائیه کار بسیار سخت تر بود.یک تیربار عراقی از داخل یک سنگر شلیک می کرد و اجازه حرکت را به هیچ یک از نیروها نمی داد.ما هر کاری می کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار را بزنیم.
ابراهیم را صدا کردم و سنگر تیربار را از دور نشان دادم.خوب نگاه کرد و گفت:تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی سنگره!
بعد دوتا نارنجک از من گرفت و سینه خیز به سمت سنگرهای دشمن رفت.من هم به دنبال او راه افتادم.
در یکی از سنگرها پناه گرفتم.ابراهیم جلوتر رفت و من نگاه می کردم.او موقعیت مناسبی را در یکی از سنگرهای نزدیک تیربار پیدا کرد.اما اتفاق عجیبی افتاد!در آن سنگر یک بسیجی کم سن و سال،حالت موج گرفتگی پیدا کرده بود.اسلحه کلاش خودش را روی سینه ابراهیم گذاشت و مرتب داد می زد:می کشمت عراقی!
ابراهیم همینطور که نشسته بود دست هایش را بالا گرفت.هیچ حرفی نمی زد.نفس در سینه همه حبس شده بود.واقعا نمی دانستیم چه کار کنیم! چند لحظه گذشت.صدای تیربار دشمن قطع نمی شد.
آهسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم.خودم را به آن سنگر رساندم.فقط دعا می کردم و می گفتم:خدایا خودت کمک کن!دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم اما حالا این وضع بوجود آمده.
یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت.بعد هم آن بسیجی را بغل کرد! جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود گریه کرد.ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت:تا حالا تو صورت کسی نزده بودم اما اینجا لازم بود.بعد هم به سمت تیربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت ولی فایده ای نداشت.بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید.نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد.لحظه بعد سنگر تیربار منهدم شد.بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند.من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم.یکدفعه با اشاره یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم.
رنگ از صورتم پرید.لبخند از لبانم خشک شد! ابراهیم غرق در خون روی زمین افتاده بود.اسلحه را زمین انداختم و به سمت او دویدم.
درست در همان لحظه انفجار،یک گلوله به صورت (داخل دهان)و یک گلوله به ....

شادی روح شهدا صلوات :)

مذهبی