فن فیک شروع از صفر پارت 3

۱ نظر
گزارش تخلف
.:R.ARMY:.
.:R.ARMY:.

[از زبان شخصیت اصلی]
چشمامو که باز کردم از شدت نور تنگ کردم.نور خورشیدی که از پنجره میتابید دقیقا روی صورتم افتاده بود.سعی کردم یکم خودمو بکشم بالا که درد شدیدیو توی پای چپ و دست راستم احساس کردم...دست و پام شکسته؟!!و تازه این همش نبود سرمم باند پیچی شده بود.چطوری به این روز افتادم؟..سعی کردم به یاد بیارم ولی تنها چیزی که یادم اومد یه صفحه ی خالی بود.یعنی چی چرا یادم نمیاد؟اصن من کیم؟خانوادم کین؟چجوری اومدم اینجا؟اینا و یه عالمه سوال دیگه داشت ذره ذره وجودمو میخورد.
ناگهان در باز شد و پسر خوش قیافه ای با موهای قهوه ای که صورتش هم حالت خاصی داشت وارد شد.از لباساش میشد فهمید که آدم حسابیه!ولی ناراحتی عجیبی توی صورتش دیده میشد.
-اممم ببخشید شما؟
-من کیم تهیونگم.منو یادت نمیاد ولی مهم نیست.
-چرا مهم نیست؟مگه تو منو میشناسی؟
-معلومه.ما از بچگی با هم دوست بودیم مگه میشه تورو نشناسم؟
-خب پس شاید بتونی بهم بگی که من چجوری اومدم اینجا و چرا هرچقدر فکر میکنم هیچی یادم نمیاد.
این حرفو که زدم انگار حالت صورتش یکم عجیب شد.
-تو یک بیماری مادرزادی داشتی که سالی چندبار میومد سراغت.هربارم باعث میشد که گذشتتو به یاد نیاری.الانم به خاطر اونه که چیزی یادت نیست.کم کم یادت میاد.
-پس دست و پام برای چی اینجوری شدن؟
-خب تو اونموقع بالای پله ها بودی و چون از هوش رفتی افتادی و اینجوری شد.
-پس یعنی من و تو واقعا از بچگی دوست بودیم؟
-معلومه.
-پس به پدر و مادرم زنگ بزن و بگو بیان منو مرخص کنن حوصلم سر رفته.
-پدر و مادر اینجا نیستن.امم چیزه اونا توی آمریکا زندگی میکنن.
-آمریکا؟
-آره تو اینجا با من زندگی میکنی.
-با تو زندگی میکنم؟!!!فکر کردم گفتی ما فقط دوستیم؟
-خب آره ما فقط دوستیم.اتاقامون جداس.
-آها.
-من میرم کارای مرخص شدنتو انجام بدم.میتونی تا موقع لباساتوبپوشی؟
-آره.
اینو گفت و رفت.بیشتر به نظر میرسید که فرار کرد.
از پنجره بیرونو نگاه کردمو آهی کشیدم.خدا کنه زودتر همه چیو یادم بیاد.

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

فن فیک شروع از صفر پارت 3

۷ لایک
۱ نظر

[از زبان شخصیت اصلی]
چشمامو که باز کردم از شدت نور تنگ کردم.نور خورشیدی که از پنجره میتابید دقیقا روی صورتم افتاده بود.سعی کردم یکم خودمو بکشم بالا که درد شدیدیو توی پای چپ و دست راستم احساس کردم...دست و پام شکسته؟!!و تازه این همش نبود سرمم باند پیچی شده بود.چطوری به این روز افتادم؟..سعی کردم به یاد بیارم ولی تنها چیزی که یادم اومد یه صفحه ی خالی بود.یعنی چی چرا یادم نمیاد؟اصن من کیم؟خانوادم کین؟چجوری اومدم اینجا؟اینا و یه عالمه سوال دیگه داشت ذره ذره وجودمو میخورد.
ناگهان در باز شد و پسر خوش قیافه ای با موهای قهوه ای که صورتش هم حالت خاصی داشت وارد شد.از لباساش میشد فهمید که آدم حسابیه!ولی ناراحتی عجیبی توی صورتش دیده میشد.
-اممم ببخشید شما؟
-من کیم تهیونگم.منو یادت نمیاد ولی مهم نیست.
-چرا مهم نیست؟مگه تو منو میشناسی؟
-معلومه.ما از بچگی با هم دوست بودیم مگه میشه تورو نشناسم؟
-خب پس شاید بتونی بهم بگی که من چجوری اومدم اینجا و چرا هرچقدر فکر میکنم هیچی یادم نمیاد.
این حرفو که زدم انگار حالت صورتش یکم عجیب شد.
-تو یک بیماری مادرزادی داشتی که سالی چندبار میومد سراغت.هربارم باعث میشد که گذشتتو به یاد نیاری.الانم به خاطر اونه که چیزی یادت نیست.کم کم یادت میاد.
-پس دست و پام برای چی اینجوری شدن؟
-خب تو اونموقع بالای پله ها بودی و چون از هوش رفتی افتادی و اینجوری شد.
-پس یعنی من و تو واقعا از بچگی دوست بودیم؟
-معلومه.
-پس به پدر و مادرم زنگ بزن و بگو بیان منو مرخص کنن حوصلم سر رفته.
-پدر و مادر اینجا نیستن.امم چیزه اونا توی آمریکا زندگی میکنن.
-آمریکا؟
-آره تو اینجا با من زندگی میکنی.
-با تو زندگی میکنم؟!!!فکر کردم گفتی ما فقط دوستیم؟
-خب آره ما فقط دوستیم.اتاقامون جداس.
-آها.
-من میرم کارای مرخص شدنتو انجام بدم.میتونی تا موقع لباساتوبپوشی؟
-آره.
اینو گفت و رفت.بیشتر به نظر میرسید که فرار کرد.
از پنجره بیرونو نگاه کردمو آهی کشیدم.خدا کنه زودتر همه چیو یادم بیاد.

سرگرمی و طنز