در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت اول * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

ساعت ۳ نصف شبه و طبق معمول آنیسا هنوز قصد خوابیدن نداره ، از پنجره ی اتاقش به بیرون خیره شده بودو تنها فکری که ذهنشو درگیر کرده بود بیرون رفتن از قلعه بود * کار غیر ممکن *
برمیگرده به پشت سرش نگاهی میکنه ، ویکتورو در حالی که با تیپ مجلسی و شیک همیشگیش روی صندلی نشته بود و کتاب میخوندو میبینه.
با لحن محترمانه و همیشگیش رو به ویکتور میگه : ام...ویکتور...من یک سر میرم اتاق پدرم زود برمیگردم قول میدم...
ویکتور یک دفعه کتابی که دستش بودو محکم میبنده و نیم نگاهی جدی به آنیسا میندازه : چرا تا صبح صبر نمیکنی؟! نکنه باز نقشه ی بیرون رفتن کشیدی!!
آنیسا : نقشه ؟ چه نقشه ایی؟؟ من فقط می خوام برم پیش پدرم تا بهش یک موضوعی رو بگم توهم اگه نگرانی میتونی باهام بیای
ویکتور از روی صندلی بلند میشه : نه لازم نیس بری!!...برو بخواب دیروقته
آنیسا : خواهش میکنم ویکتور آخه نگران چی هستی؟؟ ۴ تا مار ابرقدرت همه چیز خوار که به لطف عموم همیشه ۲۴ ساعته دنبالمن و اگه بخوام از قلعه خارج بشم یا تو دردسر بیوفتم ازم محافظت میکنن...توهم که از مقام های بالا هستی!! اونوقت نگران نقشه ی نداشته ی منی؟!
ویکتور که با حرفای آنیسا متقاعد میشه همراهش به اتاق آدریانوس میره
*در اتاق آدریانوسو خدمتکارا باز میکنن *
آدریانوس درحالی که ۳ تا برده اطرافش روی تخت نشسته بودن بهشون با نگاهی سرد خیره میشه : مشکلی پیش اومده این وقت شب!؟
ویکتور بعد از آنیسا وارد اتاق میشه و ادای احترام میکنه : سرورم! شاهزاده آنیسا می خواستن درباره ی موضوعی با شما حرف بزنن.
آدریانوس به آنیسا نگاه میکنه : میشنوم!
.
.
.
ادامه در پارت دوم ( امشب میذارم )

نظرات (۲۵)

Loading...

توضیحات

قسمت اول * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۲۳ لایک
۲۵ نظر

ساعت ۳ نصف شبه و طبق معمول آنیسا هنوز قصد خوابیدن نداره ، از پنجره ی اتاقش به بیرون خیره شده بودو تنها فکری که ذهنشو درگیر کرده بود بیرون رفتن از قلعه بود * کار غیر ممکن *
برمیگرده به پشت سرش نگاهی میکنه ، ویکتورو در حالی که با تیپ مجلسی و شیک همیشگیش روی صندلی نشته بود و کتاب میخوندو میبینه.
با لحن محترمانه و همیشگیش رو به ویکتور میگه : ام...ویکتور...من یک سر میرم اتاق پدرم زود برمیگردم قول میدم...
ویکتور یک دفعه کتابی که دستش بودو محکم میبنده و نیم نگاهی جدی به آنیسا میندازه : چرا تا صبح صبر نمیکنی؟! نکنه باز نقشه ی بیرون رفتن کشیدی!!
آنیسا : نقشه ؟ چه نقشه ایی؟؟ من فقط می خوام برم پیش پدرم تا بهش یک موضوعی رو بگم توهم اگه نگرانی میتونی باهام بیای
ویکتور از روی صندلی بلند میشه : نه لازم نیس بری!!...برو بخواب دیروقته
آنیسا : خواهش میکنم ویکتور آخه نگران چی هستی؟؟ ۴ تا مار ابرقدرت همه چیز خوار که به لطف عموم همیشه ۲۴ ساعته دنبالمن و اگه بخوام از قلعه خارج بشم یا تو دردسر بیوفتم ازم محافظت میکنن...توهم که از مقام های بالا هستی!! اونوقت نگران نقشه ی نداشته ی منی؟!
ویکتور که با حرفای آنیسا متقاعد میشه همراهش به اتاق آدریانوس میره
*در اتاق آدریانوسو خدمتکارا باز میکنن *
آدریانوس درحالی که ۳ تا برده اطرافش روی تخت نشسته بودن بهشون با نگاهی سرد خیره میشه : مشکلی پیش اومده این وقت شب!؟
ویکتور بعد از آنیسا وارد اتاق میشه و ادای احترام میکنه : سرورم! شاهزاده آنیسا می خواستن درباره ی موضوعی با شما حرف بزنن.
آدریانوس به آنیسا نگاه میکنه : میشنوم!
.
.
.
ادامه در پارت دوم ( امشب میذارم )