قسمت دوم گذشته زیباست(رمان انیمه ای)

۳۶ نظر گزارش تخلف
sanako&chelsea
sanako&chelsea

از زبان ساناکو:
یعنی ولیعهئ با ما چیکار داره؟خب امشب روز تاج گذاریه عجیب نیست که با ما کار داره!..بخاطر این که ماه پیش بر اثر حمله ی شورشی ها پادشاه و ملکه امیلی...ملکه امیلی...مردن..
کاتسو:ساناکو؟چیزی شده؟ ااا چرا گریه می کنی؟؟حالا ولیعهد که نمی خواد اعداممون کنه!خخ
(بازم از زبان ساناکو خخ( فکر ساناکو):ولی دلیل اون اتفاق می تونه من باشم...اون شب من گفتم به نگهبانا کمک می کنم ولی وقتی شورشی ها حمله کردن بعد این که نگهبانای حیاط مردن و فقط من مونده بودم بجای فرار و کمک گرفتن از کاتسو و بقیه...خواستم همه ی کارا رو من بکنم تا بقیه بهم افتخار کنن..خیلی خودخواهم!ولی خوشبختانه زنده موندم ولی زخمای زیادی داشتم و بیهوش شدم...وقتی به هوش اومدم بارون می بارید خیس خیس شده بودم...رفتم طرف اتاق سلطنتی ...سر راه کاتسو رو دیدم که زخمی شده بود ولی بازم داشت می جنگید می دونستم زنده می مونه برا همین...سریع دویدم طرف در وقتی وارد اتاق سلطنتی شدم ملکه و پادشاه کنار هم رو زمین افتاده بودن و زمین پر خون بود پرنسس داشت گریه می کرد....تاکائو هم از پشماش غم معلوم بود ولی سعی می کرد خوتهرشو دلداری بده..ولیعهد هم با تمام وجود با شورشی ها داشت می جنگید ولی داخل اتاق تعداد اونا خیلی بود 15 نفر به 1 نفر!بالاخره ولیعهد زخمی شد...یکی از اونا به طرف پرنس و پرنسس رفت و می خواست با شمشیر حمله کنه..منم از ترس نگاه می کردم...که بالاخره منم حمله کردم!من خیلی عصبی بودم من ملکه رو خیلی دوست داشتم و عصبی بودم که این شورشی ها تونستن ملکه ی مهربون ما رو بکشن...من با توجه به احساستم سرعت و حرکاتم خیلی سریع و قوی میشه تو این مواقع فقط به فکر قتل هستم..)(اینا رو بلند نگفتا!)
کاتسو:هوییی ساناکو!حرف بزن!چرا داری گریه می کنی؟؟
ساناکو:ها؟من؟ هیچی یاد یه چیز یافتادم(صورتش رو پاک می کنه)بیخیال همین طوری اشکم در اومد احتمالا یه چی تو چشمم رفته..تازه به تو این مهربونی ها نمیاد احمق خانp:
کاتسو:-__-....بازم یاد مرگ ملکه..
ساناکو:حرف نزن باید بریم پیش ولیعهد
کاتسو:ولی..
هاروتا:رسیدیم...ولیعهد منتظرتون هستن
هاروتا:(با صدای بلند):ساناکو و کاتسو _سان اومدن توموکی_ساما
( داخل)
ساناکو:سلام ولیعهد احمقP:
توموکی:ها؟(خوب نشنیده)

نظرات (۳۶)

Loading...

توضیحات

قسمت دوم گذشته زیباست(رمان انیمه ای)

۸ لایک
۳۶ نظر

از زبان ساناکو:
یعنی ولیعهئ با ما چیکار داره؟خب امشب روز تاج گذاریه عجیب نیست که با ما کار داره!..بخاطر این که ماه پیش بر اثر حمله ی شورشی ها پادشاه و ملکه امیلی...ملکه امیلی...مردن..
کاتسو:ساناکو؟چیزی شده؟ ااا چرا گریه می کنی؟؟حالا ولیعهد که نمی خواد اعداممون کنه!خخ
(بازم از زبان ساناکو خخ( فکر ساناکو):ولی دلیل اون اتفاق می تونه من باشم...اون شب من گفتم به نگهبانا کمک می کنم ولی وقتی شورشی ها حمله کردن بعد این که نگهبانای حیاط مردن و فقط من مونده بودم بجای فرار و کمک گرفتن از کاتسو و بقیه...خواستم همه ی کارا رو من بکنم تا بقیه بهم افتخار کنن..خیلی خودخواهم!ولی خوشبختانه زنده موندم ولی زخمای زیادی داشتم و بیهوش شدم...وقتی به هوش اومدم بارون می بارید خیس خیس شده بودم...رفتم طرف اتاق سلطنتی ...سر راه کاتسو رو دیدم که زخمی شده بود ولی بازم داشت می جنگید می دونستم زنده می مونه برا همین...سریع دویدم طرف در وقتی وارد اتاق سلطنتی شدم ملکه و پادشاه کنار هم رو زمین افتاده بودن و زمین پر خون بود پرنسس داشت گریه می کرد....تاکائو هم از پشماش غم معلوم بود ولی سعی می کرد خوتهرشو دلداری بده..ولیعهد هم با تمام وجود با شورشی ها داشت می جنگید ولی داخل اتاق تعداد اونا خیلی بود 15 نفر به 1 نفر!بالاخره ولیعهد زخمی شد...یکی از اونا به طرف پرنس و پرنسس رفت و می خواست با شمشیر حمله کنه..منم از ترس نگاه می کردم...که بالاخره منم حمله کردم!من خیلی عصبی بودم من ملکه رو خیلی دوست داشتم و عصبی بودم که این شورشی ها تونستن ملکه ی مهربون ما رو بکشن...من با توجه به احساستم سرعت و حرکاتم خیلی سریع و قوی میشه تو این مواقع فقط به فکر قتل هستم..)(اینا رو بلند نگفتا!)
کاتسو:هوییی ساناکو!حرف بزن!چرا داری گریه می کنی؟؟
ساناکو:ها؟من؟ هیچی یاد یه چیز یافتادم(صورتش رو پاک می کنه)بیخیال همین طوری اشکم در اومد احتمالا یه چی تو چشمم رفته..تازه به تو این مهربونی ها نمیاد احمق خانp:
کاتسو:-__-....بازم یاد مرگ ملکه..
ساناکو:حرف نزن باید بریم پیش ولیعهد
کاتسو:ولی..
هاروتا:رسیدیم...ولیعهد منتظرتون هستن
هاروتا:(با صدای بلند):ساناکو و کاتسو _سان اومدن توموکی_ساما
( داخل)
ساناکو:سلام ولیعهد احمقP:
توموکی:ها؟(خوب نشنیده)