در حال بارگذاری ویدیو ...

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت نوزدهم

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

ویدیو خیلی قشنگهههه حتما ببینید...
همچنین اینم باید صفحه رو بزرگ کنید...

راستی این پارت حسابی طولانیه ها کیف کنیدXD





***19***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
&حالا بهم بگو کجاست ×نمیدونم &مجبورم نکن دوباره کارمو تکرار کنم ×و.واقعا نمیدونم &پس بهم بگو چرا بردیش... به چه حقی؟ ×باور نمیکنی اگه بگم خودش ازم خواست &هه... ازت خواست دزدیده بشه؟ @ازم خواست از تو دورش کنم (اخمی کرد و با لحن جدی تری گفت: ) &خسته نشدی انقدر مزخرف گفتی؟ ×وقتی باورم نداری ازم نخواه اعتراف کنم &یه دلیل بهم بده که بخاطر اون امیلی نخواد منو ببینه! ×به من... به من مربوط نیست! من که نمیدونم چی تو ذهنش بود! (نفس عمیقی کشید و ناامیدانه گفت: ) &منم حق دارم... حق دارم بدونم چه اتفاقی براش افتاده... حتی بیشتر از تو! چرا باید مدام به خودم لعنت بفرستم که اونروز بعد شلیک گلوله از حال رفتم؟ آره! من متاسفم... متاسفم که نتونستم توی اون شرایط کنارش باشم... ولی هنوز هم حق اینو دارم که بدونم کجاست و تو چه حالیه! (کوک بغضش رو پنهان کرد و گفت: ) ×چرا فقط خودت نمیری دربارش تحقیق کنی؟ حالا که اسمش رو داری! قدرت هم برای پیدا کردنش هست... پس ازم نخواه قولمو بشکنم &چه قولی؟ ×اینکه چیزی از جانب من به تو گفته نشه! (این قول... روح و روانشو شکنجه میداد... چرا امیلی باید همچین قولی از کوک بگیره؟ نفسشو بیرون داد، از جیب شلوارش کارتی رو دراورد و رو به کوک گرفت... ) &با شماره تماس بگیر... مبلغی که نیاز باشه رو در اختیارت قرار میده... (کوک ناباورانه به تهیونگ نگاه کرد و بعد لحظه ای مکث کارت رو گرفت...)
(ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۳۸۳)

Loading...

توضیحات

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت نوزدهم

۵۲ لایک
۳۸۳ نظر

ویدیو خیلی قشنگهههه حتما ببینید...
همچنین اینم باید صفحه رو بزرگ کنید...

راستی این پارت حسابی طولانیه ها کیف کنیدXD





***19***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
&حالا بهم بگو کجاست ×نمیدونم &مجبورم نکن دوباره کارمو تکرار کنم ×و.واقعا نمیدونم &پس بهم بگو چرا بردیش... به چه حقی؟ ×باور نمیکنی اگه بگم خودش ازم خواست &هه... ازت خواست دزدیده بشه؟ @ازم خواست از تو دورش کنم (اخمی کرد و با لحن جدی تری گفت: ) &خسته نشدی انقدر مزخرف گفتی؟ ×وقتی باورم نداری ازم نخواه اعتراف کنم &یه دلیل بهم بده که بخاطر اون امیلی نخواد منو ببینه! ×به من... به من مربوط نیست! من که نمیدونم چی تو ذهنش بود! (نفس عمیقی کشید و ناامیدانه گفت: ) &منم حق دارم... حق دارم بدونم چه اتفاقی براش افتاده... حتی بیشتر از تو! چرا باید مدام به خودم لعنت بفرستم که اونروز بعد شلیک گلوله از حال رفتم؟ آره! من متاسفم... متاسفم که نتونستم توی اون شرایط کنارش باشم... ولی هنوز هم حق اینو دارم که بدونم کجاست و تو چه حالیه! (کوک بغضش رو پنهان کرد و گفت: ) ×چرا فقط خودت نمیری دربارش تحقیق کنی؟ حالا که اسمش رو داری! قدرت هم برای پیدا کردنش هست... پس ازم نخواه قولمو بشکنم &چه قولی؟ ×اینکه چیزی از جانب من به تو گفته نشه! (این قول... روح و روانشو شکنجه میداد... چرا امیلی باید همچین قولی از کوک بگیره؟ نفسشو بیرون داد، از جیب شلوارش کارتی رو دراورد و رو به کوک گرفت... ) &با شماره تماس بگیر... مبلغی که نیاز باشه رو در اختیارت قرار میده... (کوک ناباورانه به تهیونگ نگاه کرد و بعد لحظه ای مکث کارت رو گرفت...)
(ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز