در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کره ای جنون عشق قسمت 5 پارت3

۳ نظر گزارش تخلف
ihan and amber(خدای مظلومیت)
ihan and amber(خدای مظلومیت)

کم کم داشتم خستگی میکردم گوشیمو دراوردم و نگا به ساعتش کردم که ساعت12:30شب رو نشون میداد گوشیمو همون طور توی دستام نگه داشتمو سر رو شیشه ماشین گزاشتم و یه استراحت کوتاه کردم یعنی میشد گفت خوابیدم که با صدای هاجین از خواب بیدار شدم
هاجین:سانگ می!سانگ می!پاشو دختر رسیدیم
بیدار که شدم دوباره به ساعت گوشیم نگاه کردم تقریبا ساعت1:20دقیقه بود پیاده شدم و خداحافظی کردم بچه هام رفتن اول هاجین رو برسونن خونه بعدم هرکدوم برن خونه هاشون
وارد پزیرایی شدم چون حس نداشتم تا اتاق خوابم برم روی کاناپه جلوی تلویزیون بزرگ خوابیدم
صب با صدای تلفن بابا که داشت یکی از کارکنان شرکتش حرف میزد بیدار شدم
_سلام بابایی
_سلام دختر گلم!بیدارشدی!؟؟
_نه هنوز خوابم الانم خواب نماشدم
_همین کارارو میکنی که تا دوساعت نمیبینمت دلم برات تنگ میشه
رفتمو مثل دختربچه ها بابام رو بغل کردم
_اقای پارک جونگ چان خب چند روز به خودت استراحت بده تا بیشتر همو ببینیم
_آیسان
_جونم بابایی(یادم رفت بگم اسم ایرانی من آیسان و اسم سانگ هون و سانگ یون.ایهان و ایتن عه)
_قراره واسه یه پروژه مدتی برم ایران
_حتما باید بری!؟؟
_اره باباجون این قرارخیلی برای شرکت مهمه و اینده کمپانی هم به همین بستگی داره
_خب پس زودی برگرد یادت نره زنگ بزنیا!
_راستش تصمیم گرفتم همه با هم بریم میخواستم ببینم توهم میتونی بیای!؟؟
_اممم باید فکرکنم
خوبی این سفر این بود که تعطیلات تابستون بود و راحت میتونستم تصمیم بگیرم برم یا نه
.......
زنگ زدم به هاجین و موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم دوست داشت نرم و میخواست مانعم بشه راستش منم دلم براش خیلی تنگ میشد قرارشد با خانوادش حرف بزنه تا باما بیاد ایران منم خیلی دوست داشتم بیاد و قرارشد اگه نتونست راضیش کنه من باهاشون حرف بزنم

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

رمان کره ای جنون عشق قسمت 5 پارت3

۱۸ لایک
۳ نظر

کم کم داشتم خستگی میکردم گوشیمو دراوردم و نگا به ساعتش کردم که ساعت12:30شب رو نشون میداد گوشیمو همون طور توی دستام نگه داشتمو سر رو شیشه ماشین گزاشتم و یه استراحت کوتاه کردم یعنی میشد گفت خوابیدم که با صدای هاجین از خواب بیدار شدم
هاجین:سانگ می!سانگ می!پاشو دختر رسیدیم
بیدار که شدم دوباره به ساعت گوشیم نگاه کردم تقریبا ساعت1:20دقیقه بود پیاده شدم و خداحافظی کردم بچه هام رفتن اول هاجین رو برسونن خونه بعدم هرکدوم برن خونه هاشون
وارد پزیرایی شدم چون حس نداشتم تا اتاق خوابم برم روی کاناپه جلوی تلویزیون بزرگ خوابیدم
صب با صدای تلفن بابا که داشت یکی از کارکنان شرکتش حرف میزد بیدار شدم
_سلام بابایی
_سلام دختر گلم!بیدارشدی!؟؟
_نه هنوز خوابم الانم خواب نماشدم
_همین کارارو میکنی که تا دوساعت نمیبینمت دلم برات تنگ میشه
رفتمو مثل دختربچه ها بابام رو بغل کردم
_اقای پارک جونگ چان خب چند روز به خودت استراحت بده تا بیشتر همو ببینیم
_آیسان
_جونم بابایی(یادم رفت بگم اسم ایرانی من آیسان و اسم سانگ هون و سانگ یون.ایهان و ایتن عه)
_قراره واسه یه پروژه مدتی برم ایران
_حتما باید بری!؟؟
_اره باباجون این قرارخیلی برای شرکت مهمه و اینده کمپانی هم به همین بستگی داره
_خب پس زودی برگرد یادت نره زنگ بزنیا!
_راستش تصمیم گرفتم همه با هم بریم میخواستم ببینم توهم میتونی بیای!؟؟
_اممم باید فکرکنم
خوبی این سفر این بود که تعطیلات تابستون بود و راحت میتونستم تصمیم بگیرم برم یا نه
.......
زنگ زدم به هاجین و موضوع رو باهاش درمیون گذاشتم دوست داشت نرم و میخواست مانعم بشه راستش منم دلم براش خیلی تنگ میشد قرارشد با خانوادش حرف بزنه تا باما بیاد ایران منم خیلی دوست داشتم بیاد و قرارشد اگه نتونست راضیش کنه من باهاشون حرف بزنم