پارت چهارم داستان ( تقدیر عاشقانه )

۲ نظر گزارش تخلف
* ... EXO . XOXO  ... *
* ... EXO . XOXO ... *

سرمو گرفتم بالا
کریس رو دیدم ( توجه اینجا کریس از اکسو نرفته و نمیره )
کریس : کاری داشتید ؟
من ..... چویی تائه هیونم .... همونی که قرار بود آموزشش بدید
کریس : اها همون کار آموزی
کریس : بیا داخل
و بعد رفتم داخل
تا وارد پذیرایی شدم
کای رو روی مبل دیدم که لوهان و سه هون داشتن قلقلکش میدادن و اونم میخندید
بقیه هم سر مبلاس دیگه بودن یا سر پا
کریس یه اهم گفت که همه به طرفش برگشتن
منم که دیدن دیگه رفتن تو کما
سه هون بلند شد سر پا و اومد روبروم و سرشو خم کرد جلوم و با خنده گفت : تو همون کارآموز جدیدی ؟
بله من چویی تائه هیونم ... و یکم خودمو خم کردم
کای هم از روی زمین بلند شد و گفت : فکر کنم همه رو بشناسی نه ؟
بله ... همتون رو میشناسم
بقیه که همونطور ساکت بودن
سه هون : من میبرم اتاقشو نشونش میدم
و بعد بدون حرفی چمدونم رو گرفت و به سمت پله ها رفت
منم دنبالش راه افتادم
از پله ها رفتیم بالا
دم در یه اتاق وایساد و درشو باز کرد
_ بفرمایید .... اینم اتاقت
ممنونم ... و بعد وارد اتاق شدم .. بزرگ بود حدودا سی متر و یا بیشتر بود
سه هون : اینجا حموم و سرویس بهداشتی داره
ممنون
_ خب من میرم پایین... من و بقیه امروز رو باید بریم بیرون و ممکنه تا ساعت نه و ده نیایم
اشکالی نداره
و بعدش از اتاق رفت بیرون
منم همونجور گرفتم خوابیدم
*******
بیدار شدم و فقط چمدونمو باز کردم و حولمو دراوردم و مستقیم رفتم توی حموم .
بعد حموم لباسامو عوض کردم
بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون .... ساعت حدودا نه بود
رفتم توی آشپز خونه
باید یه غذایی درست میکردم ..... حتما بیان غذا میخوان خب
کابینت ها رو گشتم و قابلمه و برنج پیدا کردم
از توی یخچال هم سبزیجات و ماهی و گوشت دراوردم
خداروشکر توی یخچالشون چیز میز بود
غذا هام همیشه عالی میشه
ساعت ده بود
غذاهام دیگه آماده بو
خیلی منتظرشون موندم تا بیان
دیگه ساعت یازده بود که صدای در اومد
همه پسرا رو خسته و کوفته دیدم
رفتم جلوتر و گفتم : سلام
همشون سرشونو به نشونه جواب سلام من تکون دادم
لوهان : چه بوی خوبی میاد
خب زیر غذا ها رو دوباره روشن کردم تا خودم بخورم
اممم .... خب راستش من غذا درست کردم گفتم که اومدید بخورید
سه هون : ایول ... خیلی گشنمه
خب برید سر میز بشینید تا غذا رو بیارم
و همشون رفتن
داشتم غذا رو میکشیدم توی ظرف که صدای یه نفر اومد که گفت : تیون ( teyun )

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

پارت چهارم داستان ( تقدیر عاشقانه )

۱۴ لایک
۲ نظر

سرمو گرفتم بالا
کریس رو دیدم ( توجه اینجا کریس از اکسو نرفته و نمیره )
کریس : کاری داشتید ؟
من ..... چویی تائه هیونم .... همونی که قرار بود آموزشش بدید
کریس : اها همون کار آموزی
کریس : بیا داخل
و بعد رفتم داخل
تا وارد پذیرایی شدم
کای رو روی مبل دیدم که لوهان و سه هون داشتن قلقلکش میدادن و اونم میخندید
بقیه هم سر مبلاس دیگه بودن یا سر پا
کریس یه اهم گفت که همه به طرفش برگشتن
منم که دیدن دیگه رفتن تو کما
سه هون بلند شد سر پا و اومد روبروم و سرشو خم کرد جلوم و با خنده گفت : تو همون کارآموز جدیدی ؟
بله من چویی تائه هیونم ... و یکم خودمو خم کردم
کای هم از روی زمین بلند شد و گفت : فکر کنم همه رو بشناسی نه ؟
بله ... همتون رو میشناسم
بقیه که همونطور ساکت بودن
سه هون : من میبرم اتاقشو نشونش میدم
و بعد بدون حرفی چمدونم رو گرفت و به سمت پله ها رفت
منم دنبالش راه افتادم
از پله ها رفتیم بالا
دم در یه اتاق وایساد و درشو باز کرد
_ بفرمایید .... اینم اتاقت
ممنونم ... و بعد وارد اتاق شدم .. بزرگ بود حدودا سی متر و یا بیشتر بود
سه هون : اینجا حموم و سرویس بهداشتی داره
ممنون
_ خب من میرم پایین... من و بقیه امروز رو باید بریم بیرون و ممکنه تا ساعت نه و ده نیایم
اشکالی نداره
و بعدش از اتاق رفت بیرون
منم همونجور گرفتم خوابیدم
*******
بیدار شدم و فقط چمدونمو باز کردم و حولمو دراوردم و مستقیم رفتم توی حموم .
بعد حموم لباسامو عوض کردم
بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون .... ساعت حدودا نه بود
رفتم توی آشپز خونه
باید یه غذایی درست میکردم ..... حتما بیان غذا میخوان خب
کابینت ها رو گشتم و قابلمه و برنج پیدا کردم
از توی یخچال هم سبزیجات و ماهی و گوشت دراوردم
خداروشکر توی یخچالشون چیز میز بود
غذا هام همیشه عالی میشه
ساعت ده بود
غذاهام دیگه آماده بو
خیلی منتظرشون موندم تا بیان
دیگه ساعت یازده بود که صدای در اومد
همه پسرا رو خسته و کوفته دیدم
رفتم جلوتر و گفتم : سلام
همشون سرشونو به نشونه جواب سلام من تکون دادم
لوهان : چه بوی خوبی میاد
خب زیر غذا ها رو دوباره روشن کردم تا خودم بخورم
اممم .... خب راستش من غذا درست کردم گفتم که اومدید بخورید
سه هون : ایول ... خیلی گشنمه
خب برید سر میز بشینید تا غذا رو بیارم
و همشون رفتن
داشتم غذا رو میکشیدم توی ظرف که صدای یه نفر اومد که گفت : تیون ( teyun )

موسیقی و هنر