در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۹

۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*وقتی کِنو و ری برای یه لحظه در سکوت به من نگاه کردند ، ناگهان به یاده سایو افتادم …من به اون هم اجازه دادم تا بهم نزدیک بشه … گر چه بعد از عهدی که با خودم بسته بودم این از من بعید بود … ولی یعنی سایو نفر سومی بود که میذاشتم وارد زندگیم بشه ؟ !
*دستمو روی سرم گذاشتم و با ناراحتی گفتم : من با شماها چه رابطه ای دارم؟
* ری با صدای پایینی گفت : جمله ات که پرسشی بود ، نه خبری !
* بعد کاپشنش و شالشو روی چوب لباسی انداخت و داخل آشپزخونه رفت ، و مشغول درست کردن صبحانه شد
… برای همین گفتم : من همیشه تو کافه رستوران اون سمت خیابون صبحانه میخورم !
* ری با چشمانی گرد نگاهم کرد ، کِنو هم بلافاصله گفت : رُزا واقعاً هیچی یادت نمیاد؟
* با تعجب به کِنو و ری نگاه کردم : من حافظه خرابی دارم … قبلا یه جادوگر طلسمم کرده … پس…
* یدفعه ری با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و گفت: جادوگر!
… ما تو این قرن هنوز جادوگر داریم‌!
* کنو با عصبانیت رو به ری گفت : شاید واقعا منظور رُزا جادوگر نیست!
* نگاهمو پایین انداختم و گفتم : خب ، شاید بهتر بود بگم یوکایی!
* با این حرفم ری دستشو روی شکمش گذاشت و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد : جِن … اینکه مضحکتر از جادوگر شد
* به کنو نگاه کردم ، که حیرت زده نگاهم میکرد …
-keno- مطلب مهمت این بود ؟ !
-R- نه … من میخوام از اینجا برم !
-keno- چی؟ !
* ری هم با شنیدن این حرفم ساکت شد و بُهت زده بهم خیره ماند
-R- دارم میرم … میخوام برم پیش خانواده ام
* ری لبخندی زد و رو به کنو گفت : مطمئنی این دختر انسانه … به نظر من که حسابی قاطی کرده …
* بعد پشت میز نشست و گفت : چطوره یه کم باهاش خوش بگذرونیم ، شاید حافظه اش برگرده!
*با عصبانیت فریاد زدم : الان چی بلغور کردی ، عوضی ؟
ادامه نظرات

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۹

۱۰ لایک
۵ نظر

*وقتی کِنو و ری برای یه لحظه در سکوت به من نگاه کردند ، ناگهان به یاده سایو افتادم …من به اون هم اجازه دادم تا بهم نزدیک بشه … گر چه بعد از عهدی که با خودم بسته بودم این از من بعید بود … ولی یعنی سایو نفر سومی بود که میذاشتم وارد زندگیم بشه ؟ !
*دستمو روی سرم گذاشتم و با ناراحتی گفتم : من با شماها چه رابطه ای دارم؟
* ری با صدای پایینی گفت : جمله ات که پرسشی بود ، نه خبری !
* بعد کاپشنش و شالشو روی چوب لباسی انداخت و داخل آشپزخونه رفت ، و مشغول درست کردن صبحانه شد
… برای همین گفتم : من همیشه تو کافه رستوران اون سمت خیابون صبحانه میخورم !
* ری با چشمانی گرد نگاهم کرد ، کِنو هم بلافاصله گفت : رُزا واقعاً هیچی یادت نمیاد؟
* با تعجب به کِنو و ری نگاه کردم : من حافظه خرابی دارم … قبلا یه جادوگر طلسمم کرده … پس…
* یدفعه ری با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و گفت: جادوگر!
… ما تو این قرن هنوز جادوگر داریم‌!
* کنو با عصبانیت رو به ری گفت : شاید واقعا منظور رُزا جادوگر نیست!
* نگاهمو پایین انداختم و گفتم : خب ، شاید بهتر بود بگم یوکایی!
* با این حرفم ری دستشو روی شکمش گذاشت و با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد : جِن … اینکه مضحکتر از جادوگر شد
* به کنو نگاه کردم ، که حیرت زده نگاهم میکرد …
-keno- مطلب مهمت این بود ؟ !
-R- نه … من میخوام از اینجا برم !
-keno- چی؟ !
* ری هم با شنیدن این حرفم ساکت شد و بُهت زده بهم خیره ماند
-R- دارم میرم … میخوام برم پیش خانواده ام
* ری لبخندی زد و رو به کنو گفت : مطمئنی این دختر انسانه … به نظر من که حسابی قاطی کرده …
* بعد پشت میز نشست و گفت : چطوره یه کم باهاش خوش بگذرونیم ، شاید حافظه اش برگرده!
*با عصبانیت فریاد زدم : الان چی بلغور کردی ، عوضی ؟
ادامه نظرات