در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق با چاشنی نفرت قسمت بیستم

♡chen♡xiumin♡
♡chen♡xiumin♡

داشتم همه بچه هارو از نظر میگذروندم که نگام رو یکی شون ثابت موند پسره موهای نارنجی کوتاه داشت قدش بلند بود و چهرش نه مثل دازای اونقدر سرد بود نه هم داشت مثل بقیه مسخرم میکرد فقط بایه چهره عادی نگام میکرد یه لبخند زدم و رفتم رو صندلی خالیه کنارش نشستم به کناریم نگاهی انداختم ولی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم اخه کسی که کنارم نشسته بود اتسوشی بود خوشحال سلام کردم و دفترمو از تو کیفتم در اوردم از اینکه دوباره قرار بود درس بخونم خیلی خوشحال بودم به اسم روی نمیکت همون پسر مونارنجیه نگاه کردم اسمش تاچیهارا بود تاچیهارا میچیزو اسمش قشنگ بود نمیدونستم با چه بهانه ای باهاش حرف بزنم کل زنگ رو داشتم به این فکر میکردم که به چه بهانه ای با تاچیهارا حرف بزنم اخرشم به هیچی نرسیدم و زنگ خورد اتسوشی از روی نیمکتش بلند شد و جلو نیمکت من ایستاد و گفت : سلام چویا چنو وقتی هست ندیدمت خوبی ؟ اروم لبخند زدم و گفتم : اره خوبم ! با دستم به تاچیهارا اشاره کردم و اروم گفتم : این پسررو میشناسی ؟ با تعجب به تاچیهارا نگاه کرد و بعد به من و گفت : نه واسه چی ؟ رو صندلیم لم دادم و گفتم : میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهانه گیر نمیارم ! دستمو گرفت از رو صندلی بلندم کردو رفت جلو میز تاچیهارا ایستاد و گفت : سلام تاچیهارا سان منو چویا میخوایم بریم از کافه تریا چیزی بخریم اگه تو هم چیزی نیاوردی باهامون بیا ! متعجب نگاهمون کردو گفت : چیزی نیاوردم باشه بیاین بریم ! اتسوشی لبخندی زد و گفت : پس بزنین بریم ! دنبالش راه افتادیم چون هنوز با مدرسم اشنا نبودم اتسوشی راهنماییمون کرد هرکدوممون یه ساندویچ گرفتیم و رفتیم روصندلیا نشستیم یه گاز از ساندویچم زدم و رو به تاچیهارا گفتم : سلام چویا ام از اشنایی باهات خوشحالم تاچیرا کون دستمو به سمتش دراز کردم دستمو گرفت و گفت : منم از اشنایی باهات خوشحالم چویا راستی چویا اتسوشی رو از کجا میشناسی ؟ دستمو عقب کشیدم و گفتم : به خاطر یه دوست ! اخم کرد و گفت : ازش خوشت نمیاد مگه نه اخه از صدات معلومه ! سرمو تکون دادم و گفتم : میشه گفت !

نظرات (۱۵)

Loading...

توضیحات

داستان عشق با چاشنی نفرت قسمت بیستم

۱۳ لایک
۱۵ نظر

داشتم همه بچه هارو از نظر میگذروندم که نگام رو یکی شون ثابت موند پسره موهای نارنجی کوتاه داشت قدش بلند بود و چهرش نه مثل دازای اونقدر سرد بود نه هم داشت مثل بقیه مسخرم میکرد فقط بایه چهره عادی نگام میکرد یه لبخند زدم و رفتم رو صندلی خالیه کنارش نشستم به کناریم نگاهی انداختم ولی از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم اخه کسی که کنارم نشسته بود اتسوشی بود خوشحال سلام کردم و دفترمو از تو کیفتم در اوردم از اینکه دوباره قرار بود درس بخونم خیلی خوشحال بودم به اسم روی نمیکت همون پسر مونارنجیه نگاه کردم اسمش تاچیهارا بود تاچیهارا میچیزو اسمش قشنگ بود نمیدونستم با چه بهانه ای باهاش حرف بزنم کل زنگ رو داشتم به این فکر میکردم که به چه بهانه ای با تاچیهارا حرف بزنم اخرشم به هیچی نرسیدم و زنگ خورد اتسوشی از روی نیمکتش بلند شد و جلو نیمکت من ایستاد و گفت : سلام چویا چنو وقتی هست ندیدمت خوبی ؟ اروم لبخند زدم و گفتم : اره خوبم ! با دستم به تاچیهارا اشاره کردم و اروم گفتم : این پسررو میشناسی ؟ با تعجب به تاچیهارا نگاه کرد و بعد به من و گفت : نه واسه چی ؟ رو صندلیم لم دادم و گفتم : میخواستم باهاش حرف بزنم ولی بهانه گیر نمیارم ! دستمو گرفت از رو صندلی بلندم کردو رفت جلو میز تاچیهارا ایستاد و گفت : سلام تاچیهارا سان منو چویا میخوایم بریم از کافه تریا چیزی بخریم اگه تو هم چیزی نیاوردی باهامون بیا ! متعجب نگاهمون کردو گفت : چیزی نیاوردم باشه بیاین بریم ! اتسوشی لبخندی زد و گفت : پس بزنین بریم ! دنبالش راه افتادیم چون هنوز با مدرسم اشنا نبودم اتسوشی راهنماییمون کرد هرکدوممون یه ساندویچ گرفتیم و رفتیم روصندلیا نشستیم یه گاز از ساندویچم زدم و رو به تاچیهارا گفتم : سلام چویا ام از اشنایی باهات خوشحالم تاچیرا کون دستمو به سمتش دراز کردم دستمو گرفت و گفت : منم از اشنایی باهات خوشحالم چویا راستی چویا اتسوشی رو از کجا میشناسی ؟ دستمو عقب کشیدم و گفتم : به خاطر یه دوست ! اخم کرد و گفت : ازش خوشت نمیاد مگه نه اخه از صدات معلومه ! سرمو تکون دادم و گفتم : میشه گفت !