در حال بارگذاری ویدیو ...

...

۱ نظر گزارش تخلف
.
.

وسط ظهر یه روز بهاری بود خونه شون بودم تو اتاقش نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم و اون قوری چایی رو برداشت و برای هر دو تامون چایی ریخت بعد بلند شد پرده اتاقش رو جمع کرد و پنجره رو که رو به حیاط خونه شون بود باز کرد نور خورشید از پنجره که دیگه مانعی جلوش رو سد نمی کرد به داخل می تابه
تابشش تو اون لحظه از روز تو اوج درخشندگی و جذابیتش بود خیلی روشن.
بهم گفت بیا بگو چیز جالبی می بینی حس قشنگی اینجا هست هیچ موسیقی قشنگی می شنوی
رفتم و از پنجره به حیاط نگاه کردم دیدم یه دسمال و چند تا پیرهن که رو طناب خشک شده بودن با وزش باد به هر طرفی که باد می وزید بحرکت در می اومدن حتی صدای وزش باد هم گوش ندادم و این تنها چیزی بود که دیدم حتی به اسمون هم نگاه نکردم اصلا برام مهمم نبود دیدن اسمون برام بی اهمیت بود همش همین و خواستم تعریف کنم بعد بهش گفتم چیز جالبی نه می بینم نه موسیقی قشنگی به گوشم می خوره حتی حس خاصی هم ندارم
تو کله ام پر از اشغال بود اشغال های ازار دهنده ای که نمی زاشت تو اون لحظه بفهمم اون منظورش چیه
اشغال های که بجای دور ربختنشون با دیدن جامعه و آدمها و فرو کردن مزخرفات خودشون تو سر هم مدام بیشتر و بیشتر شده بود و حتی همه چیزم زشت و مزخرف می دیدم و دیگه خودمم داشتم اشغال تولید می کردم تو ذهنم

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

...

۱۰ لایک
۱ نظر

وسط ظهر یه روز بهاری بود خونه شون بودم تو اتاقش نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم و اون قوری چایی رو برداشت و برای هر دو تامون چایی ریخت بعد بلند شد پرده اتاقش رو جمع کرد و پنجره رو که رو به حیاط خونه شون بود باز کرد نور خورشید از پنجره که دیگه مانعی جلوش رو سد نمی کرد به داخل می تابه
تابشش تو اون لحظه از روز تو اوج درخشندگی و جذابیتش بود خیلی روشن.
بهم گفت بیا بگو چیز جالبی می بینی حس قشنگی اینجا هست هیچ موسیقی قشنگی می شنوی
رفتم و از پنجره به حیاط نگاه کردم دیدم یه دسمال و چند تا پیرهن که رو طناب خشک شده بودن با وزش باد به هر طرفی که باد می وزید بحرکت در می اومدن حتی صدای وزش باد هم گوش ندادم و این تنها چیزی بود که دیدم حتی به اسمون هم نگاه نکردم اصلا برام مهمم نبود دیدن اسمون برام بی اهمیت بود همش همین و خواستم تعریف کنم بعد بهش گفتم چیز جالبی نه می بینم نه موسیقی قشنگی به گوشم می خوره حتی حس خاصی هم ندارم
تو کله ام پر از اشغال بود اشغال های ازار دهنده ای که نمی زاشت تو اون لحظه بفهمم اون منظورش چیه
اشغال های که بجای دور ربختنشون با دیدن جامعه و آدمها و فرو کردن مزخرفات خودشون تو سر هم مدام بیشتر و بیشتر شده بود و حتی همه چیزم زشت و مزخرف می دیدم و دیگه خودمم داشتم اشغال تولید می کردم تو ذهنم