انیمیشن - برای آینده ایران - روایت حضرت آیت الله خامنه ای از مسجد کرامت تاکنون
آفتاب بیرمق پاییزی یله شده بود روی بساط چرخ سبزیفروش، روی شیشهشیرهای درآلومینیومی، روی کرفسهای تازه، روی لبوها و شلغمها. دو ساعتی از ظهر میرفت که سیّدِ جوان پیدایش شد؛ با گامهایی کوتاه و موقّر، چشم و ابرو و ریش و مویی مشکی، قدّی میانه و استخوانی، با عینک کائوچویی که چشمهایش را قاب گرفته بود. سیّد بال عبایش را بالا گرفته بود که در چالههای کوچه، در آب باران دیشبباریده خیس نشود و همین گرفتنِ آنگونهی عبا، به قدم زدنش وزانتی داده بود تماشایی! دل توی دل بچّههای مسجد کرامت نبود؛ بیتابِ آمدنش بودند و تشنهی آنهمه دانستنش. سیّد مسائل را جور دیگری میدید، جور دیگری برداشت میکرد و تحلیلهایش کاری با ذهن بچّههای مسجد کرامت میکرد که وقتی حرف میزد، از لبهایش، از حرکت دستهایش، از پلک زدنش هم یادداشت برمیداشتند و وقتی سیّد سرفه هم میکرد، توی پرانتز مینوشتند «آقا سیّد سرفه کرد». قصّه روالش همین بود؛ یک هفته با بچّههای مسجد کرامت و یک هفته با بچّههای مسجد امام حسن مجتبیٰ (علیه السّلام). بچّهها عموماً دانشجو بودند. از وقتی توی دانشگاه صحبت جلسات سیّد پیچیده بود، کمکم بعضی کلاسهای دانشگاه خلوت شد؛ بچّهها از کلاسهای درسشان میزدند و به جایش میآمدند مینشستند پای صحبتهای سیّد که منظومهای بود از همهی نیازهای روح عطشناکشان. سیّد یک روز تفسیر قرآن میگفت، یک روز نهجالبلاغه شرح میکرد، یک روز از مبانی نهضت اسلامی حرف میزد و یک روز از ظلم جبّاران و طاغوتیان. پیرمردهای مسجد هم محو صحبتهایش بودند و حدّاقل یک بار توی ذهنشان این جمله نقش بسته بود که «سنّی ندارد؛ از کجا اینهمه میداند؟» مسجد روزبهروز شلوغتر میشد و خبر به دانشگاههای دیگر هم رسیده بود.
نظرات