رمان طراح عشق(19)
لی:ممنون.
-خب.اینجا نشین بیا تو اتاق من.
لی:باشه.
رفتیم تو اتاق من.تعارف کردم بشینه رو صندلی.
لی:خب.کارم داشتی؟
رفتم جلوش زانو زدم.
-هیچی.فقط یه جمله.
لی:چی؟
-دوستت دارم.
لبامو به لباش نزدیک کردم.یعنی چسبوندم.خیلی حال داد.از بچگی فیلمای منحرفانه نیگا میکردم واسه همین اینجوری بودم.لی میخواست ازم جدا شه که دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و نذاشتم جدا بشه.اصلا دوست نداشتم این لحظه ها تموم بشه.مثل اینکه لی از این کار خوشش اومده بود.کم کم لبامو به بازی گرفت.هی من میخواستم جدا شم اون نمیذاشت هی اون میخواست جدا شه من نمیذاشتم.انگار که یه حسی بهم میگفت الان لذتتو ببر!بعدا دیگه نصیبت نمیشه
با هر سختی که بود ازش جداشدم.این که میگم سختی یعنی دوست نداشتم جدا شم.
لی:خیلی خوبه که مثل خودم اینجوری ابراز علاقه میکنی.
-اگه میتونستم از این فراتر هم میرفتم.اما امکانش نبود.
خندید(اون چال لپش دیوونم کرد)همین که خندید من جای چال لپشو بوسه کوتاهی زدم.
................................
یک ماه دیگه هم گذشت.تو این یک ماه علاقم به درس بیشتر میشد.دیگه کمتر به بکهیون فکر میکردم.اما اون هر بار به بهانه ای منو تو اتاقش میکشوند و میگفت دوستت دارم.اما من توجه زیادی بهش نکردم.یه بار بهش گفتم چیکار کنم دست از سرم برداری؟گفتش خودت پیش قدم شو منو ببوس.منم چاره ای نداشتم.یه بوسه رو لبش زدم اما انگار براش بس نبود.خودش سرمو گرفت و نذاشت برم.دو دقیقه همین جوری با لبام بازی میکرد که من به زور خودمو ازش کندمو از اتاق رفتم بیرون.
حتی فکر خیانت به لی رو هم که میکردم عذابم میداد.انگار من با اون هانایی که چهار ماه پیش داشتم خودمو واسه بکی میکشتم نبودم
_______________ــــــــــ
m@/@$
نظرات (۱۴)