اونقدرا هم خوشگل نبود.مخصوصا اون چشم هاش...چشم هاش خیلی..:)چشماش خیلی برق میزدن(کپشن) سریال عزیزترینم my dearest series

۰ نظر گزارش تخلف
ʚEchidnaɞاکــیــدنـا
ʚEchidnaɞاکــیــدنـا

وای فکر نمی‌کردم وقتی این سریالو شروع کنم، قرار باهاش کلی اشک بریزم و با دیالوگاش زندگی کنم... :) ♥️
عزیزترینم واقعاً پناهی شد برای احساسات و قلب من...

اون سکانس خاص که گفت:
اون‌قدرا هم زیبا نبود... مخصوصاً اون چشم‌هاش... چشم‌هاش خیلی برق می‌زدن..."
همین جمله کافی بود تا بفهمم بعضی حس‌ها، از زیبایی فراتر می‌رن. گاهی دل، چیزی رو می‌بینه که چشم نمی‌تونه توصیفش کنه.

هر قسمت، مثل ورق زدن یه فصل از کتابی نانوشته بود. داستانی که با هر نگاه، با هر سکوت، با هر زخم، حرفی برای گفتن داشت.

گاهی خیال می‌کنم اگر عشق قراره روزی از راه برسه، باید با همین سکوت‌ها بیاد، با همین چشم‌هایی که بیشتر از لب‌ها بلدن عاشقی کنن...

هر قسمتی که توی این دو فصل ازین سریال دیدم مثل یک صفحه از رمانی نانوشته بود. پر از اندوه، پر از تمنای عاشقی، پر از لحظاتی که دلم می‌خواست توی قابش زندگی کنم.

نه فقط داستانش، که نگاه‌ها، سکوت‌ها، حتی زخم‌هایشان هم چیزی را درونم بیدار کردند.
انگار آدمی هر چقدر هم که در پنهان‌ترین گوشه‌ی وجودش سنگر گرفته باشد، باز هم تسلیم می‌شود... اگر عشق، صادقانه و بی‌ادعا باشه:)

نظرات

در حال حاضر امکان درج نظر برای این ویدیو غیرفعال است.

توضیحات

اونقدرا هم خوشگل نبود.مخصوصا اون چشم هاش...چشم هاش خیلی..:)چشماش خیلی برق میزدن(کپشن) سریال عزیزترینم my dearest series

۳۳۴ لایک
۰ نظر

وای فکر نمی‌کردم وقتی این سریالو شروع کنم، قرار باهاش کلی اشک بریزم و با دیالوگاش زندگی کنم... :) ♥️
عزیزترینم واقعاً پناهی شد برای احساسات و قلب من...

اون سکانس خاص که گفت:
اون‌قدرا هم زیبا نبود... مخصوصاً اون چشم‌هاش... چشم‌هاش خیلی برق می‌زدن..."
همین جمله کافی بود تا بفهمم بعضی حس‌ها، از زیبایی فراتر می‌رن. گاهی دل، چیزی رو می‌بینه که چشم نمی‌تونه توصیفش کنه.

هر قسمت، مثل ورق زدن یه فصل از کتابی نانوشته بود. داستانی که با هر نگاه، با هر سکوت، با هر زخم، حرفی برای گفتن داشت.

گاهی خیال می‌کنم اگر عشق قراره روزی از راه برسه، باید با همین سکوت‌ها بیاد، با همین چشم‌هایی که بیشتر از لب‌ها بلدن عاشقی کنن...

هر قسمتی که توی این دو فصل ازین سریال دیدم مثل یک صفحه از رمانی نانوشته بود. پر از اندوه، پر از تمنای عاشقی، پر از لحظاتی که دلم می‌خواست توی قابش زندگی کنم.

نه فقط داستانش، که نگاه‌ها، سکوت‌ها، حتی زخم‌هایشان هم چیزی را درونم بیدار کردند.
انگار آدمی هر چقدر هم که در پنهان‌ترین گوشه‌ی وجودش سنگر گرفته باشد، باز هم تسلیم می‌شود... اگر عشق، صادقانه و بی‌ادعا باشه:)