در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان اکسو قسمت سوم"رازی در اسمان"

۲ نظر گزارش تخلف
suzy
suzy

خییییییییییییییییییلی دیر گذاشتمش ببخشید
ای بابا حالا چیکار کنم مغازه هم دیگه بسته تا الان . بارون هم که گرفت . میگم چه شبیه این فیلم ترسناکها شدها . وقتی که پاشدم صدای کشیده شدن چیزی رو شنیدم راه رفتنم رو سریع تر کردم ولی صدا هر لحظه دور تر میشد . تا جایی دیگه قطع شد . خیالم راحت شد و با خوم گفتم که شاید توهم زدم . اما یه دقیقه نکشید که بلند ترین جیغ دنیا رو شنیدم .
انقدر ترسیدم که با تمام سرعت میدویدم.یه دفعه پام به چیزی گیر کرد و...





دی او

ساکت دنبال بقیه راه میرفتم و به حرفهاشون گوش میکردم . حال هممون گرفته بود . مجبور شده بودیم خونمون رو عوض کنیم و به دوستامون بگیم که از کشور خارج شدیم . با این که کسی مجبورمون نکرده بود و خودمون این طور خواستیم ولی با این حال ...

بکهیون-دلم میخواد زود تر خونه ی جدیدمون رو ببینم .
چانیول-منم همین طور

ارزو به دل موندم یه بار این دوتا مخالف هم حرف بزنن . -_-

قطره های بارون رو نم نم حس کردم



سهون-خونمون رو که عوض کردیم ، دوستامون رو هم که ول کردیم الان هم که داریم زیر بارون خیس میشیم . اینا همه شوخیه؟
لوهان-این چیزی بود که خودمون خواستیم . اگه اونجا میموندیم ممکن بود بفهمن که متفاوتیم
سهون-منظورت همون هیولاست دیگه؟
دی او-ما هیولا نیستیم فقط با بقیه کمی فرق داریم .
صدای کشیده شدن کیف لوهان بدجور رو اعصابم بود . خواستم چیزی بگم که بکهیون گفت
بکهیون-از صدای کیفت یاد دختر کوچولو ها میفتم .

بعدش هم خندید . لوهان برای یک دقیقه ایستاد و بعدش با کیفش محکم زد تو
سر بکهیون و دادش رو بلند کرد
......
ادامش رو بزارم یا نه؟
اسم هم براش بگین بی اسمه رمان بخت برگشتم

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

رمان اکسو قسمت سوم"رازی در اسمان"

۹ لایک
۲ نظر

خییییییییییییییییییلی دیر گذاشتمش ببخشید
ای بابا حالا چیکار کنم مغازه هم دیگه بسته تا الان . بارون هم که گرفت . میگم چه شبیه این فیلم ترسناکها شدها . وقتی که پاشدم صدای کشیده شدن چیزی رو شنیدم راه رفتنم رو سریع تر کردم ولی صدا هر لحظه دور تر میشد . تا جایی دیگه قطع شد . خیالم راحت شد و با خوم گفتم که شاید توهم زدم . اما یه دقیقه نکشید که بلند ترین جیغ دنیا رو شنیدم .
انقدر ترسیدم که با تمام سرعت میدویدم.یه دفعه پام به چیزی گیر کرد و...





دی او

ساکت دنبال بقیه راه میرفتم و به حرفهاشون گوش میکردم . حال هممون گرفته بود . مجبور شده بودیم خونمون رو عوض کنیم و به دوستامون بگیم که از کشور خارج شدیم . با این که کسی مجبورمون نکرده بود و خودمون این طور خواستیم ولی با این حال ...

بکهیون-دلم میخواد زود تر خونه ی جدیدمون رو ببینم .
چانیول-منم همین طور

ارزو به دل موندم یه بار این دوتا مخالف هم حرف بزنن . -_-

قطره های بارون رو نم نم حس کردم



سهون-خونمون رو که عوض کردیم ، دوستامون رو هم که ول کردیم الان هم که داریم زیر بارون خیس میشیم . اینا همه شوخیه؟
لوهان-این چیزی بود که خودمون خواستیم . اگه اونجا میموندیم ممکن بود بفهمن که متفاوتیم
سهون-منظورت همون هیولاست دیگه؟
دی او-ما هیولا نیستیم فقط با بقیه کمی فرق داریم .
صدای کشیده شدن کیف لوهان بدجور رو اعصابم بود . خواستم چیزی بگم که بکهیون گفت
بکهیون-از صدای کیفت یاد دختر کوچولو ها میفتم .

بعدش هم خندید . لوهان برای یک دقیقه ایستاد و بعدش با کیفش محکم زد تو
سر بکهیون و دادش رو بلند کرد
......
ادامش رو بزارم یا نه؟
اسم هم براش بگین بی اسمه رمان بخت برگشتم