در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت سوم رمان (یک فنجان عاشقی)

۷۸ نظر گزارش تخلف

از زبان شخصیت اصلی داستان : اِما :
توى تاکسى همینطور که سرم به شیشه چسبیده بود اشک هام جارى میشد من انقدر بد شده بودم ؟ خودمو نمیشناختم دیگه همینطور که توى تفکراتم غرق بودم که با صداى راننده تاکسى به خودم اومدم چند بار صدام زده بود ولى انقدر توى فکر اتفاق امشب رفته بودم که صداش نشنیدم
راننده : خانم خوبى ؟
اره خوبم
راننده همینجاست رسیدیم
اِما : پول دادم بهش اونم چند تا اسکناس چوروکیده گذاشت کف دستم ، به اسکناس ها نگاه کردم و بعد پیاده شدم به خونه نگاه میکردم خیلى بزرگ بود بیشتر مثل قصر بود تا خونه اومدم زنگ در بزنم یه لحظه دستم بى حرکت شد هنوز دو دل بودم مصمم نبودم
این خونه که حق من نیست دستم اوردم عقب ، عقب عقب رفتم و به خونه نگاه کردم همینطور که اشک هام میومد پایین به بیشترین سرعت که میتونستم دویدم و از اونجا دور شدم اصلا برام مهم نبود کجا میرم فقط میدویدم وقتى وایسادم نفس نفس میزدم قلبم از بس تند میزد میخواست از جا کنده شه به دستاى خونیم نگاه کردم ، خون اون دختر هنوز رو دستام بود ، ولى اون مرده بود من بازم نمیتونستم نجاتش بدم
یه دستشویى عمومى اونجا بود رو به روم رفتم تو شروع کردم به شستن دست هام اب هایى که به دستام میخوردن خون رو با خودشون میبردن و اب رنگ قرمز گرفته بود همینطور که دستم زیر اب بود تو اینه به خودم نگاه کردم از خودم متنفر شدم ، اشک میریختم چند بار اب زدم به صورتم

رفتم کنار دریا هنوز حالم خیلى بد بود اشک تو چشمام خشک شده بود همینطور که راه میوفته با پا میزدم به شن ها و میزدمشون کنار و سنگ ها برمیداشتم و مینداختم تو اب همونجا نشستم و با دستم زانو هام گرفتم به دریا نگاه میکردم
اما چشمام بستم و به صداى اب گوش دادم یاد مامانم و خواهرم افتادم اذیت هایى که بابا بهشون کرده بود بلاهایى که ممکنه سرشون بیاره شایدم اورده باشه ، من به مامان قول دادم حالا دیگه مصمم شده بود اشکهامو پاک کردم و دوباره رفتم دم در خونه
دوباره اومدم برگردم برم اما یه نفس عمیق کشیدم و با دستاى لرزان زنگ در زدم در باز شد یه پیر مرد مسن بود یه تیپى میخورد خدمتکار باشه و دختر جوونى که کتم رو گرفت
اونم احتمالا خدمتکار بود یهو یه زن که قیافه ى خیلى مهربونى داشت منو تو اغوش کشید دخترم کجا بودى خیلى نگران شدم ، قیافش اشنا بود اره توى عکس خانوادگى کارل دیده بودمش اون مادرش بود ،
دوستان ادامه رمان در نظرات:

نظرات (۷۸)

Loading...

توضیحات

قسمت سوم رمان (یک فنجان عاشقی)

۳۸ لایک
۷۸ نظر

از زبان شخصیت اصلی داستان : اِما :
توى تاکسى همینطور که سرم به شیشه چسبیده بود اشک هام جارى میشد من انقدر بد شده بودم ؟ خودمو نمیشناختم دیگه همینطور که توى تفکراتم غرق بودم که با صداى راننده تاکسى به خودم اومدم چند بار صدام زده بود ولى انقدر توى فکر اتفاق امشب رفته بودم که صداش نشنیدم
راننده : خانم خوبى ؟
اره خوبم
راننده همینجاست رسیدیم
اِما : پول دادم بهش اونم چند تا اسکناس چوروکیده گذاشت کف دستم ، به اسکناس ها نگاه کردم و بعد پیاده شدم به خونه نگاه میکردم خیلى بزرگ بود بیشتر مثل قصر بود تا خونه اومدم زنگ در بزنم یه لحظه دستم بى حرکت شد هنوز دو دل بودم مصمم نبودم
این خونه که حق من نیست دستم اوردم عقب ، عقب عقب رفتم و به خونه نگاه کردم همینطور که اشک هام میومد پایین به بیشترین سرعت که میتونستم دویدم و از اونجا دور شدم اصلا برام مهم نبود کجا میرم فقط میدویدم وقتى وایسادم نفس نفس میزدم قلبم از بس تند میزد میخواست از جا کنده شه به دستاى خونیم نگاه کردم ، خون اون دختر هنوز رو دستام بود ، ولى اون مرده بود من بازم نمیتونستم نجاتش بدم
یه دستشویى عمومى اونجا بود رو به روم رفتم تو شروع کردم به شستن دست هام اب هایى که به دستام میخوردن خون رو با خودشون میبردن و اب رنگ قرمز گرفته بود همینطور که دستم زیر اب بود تو اینه به خودم نگاه کردم از خودم متنفر شدم ، اشک میریختم چند بار اب زدم به صورتم

رفتم کنار دریا هنوز حالم خیلى بد بود اشک تو چشمام خشک شده بود همینطور که راه میوفته با پا میزدم به شن ها و میزدمشون کنار و سنگ ها برمیداشتم و مینداختم تو اب همونجا نشستم و با دستم زانو هام گرفتم به دریا نگاه میکردم
اما چشمام بستم و به صداى اب گوش دادم یاد مامانم و خواهرم افتادم اذیت هایى که بابا بهشون کرده بود بلاهایى که ممکنه سرشون بیاره شایدم اورده باشه ، من به مامان قول دادم حالا دیگه مصمم شده بود اشکهامو پاک کردم و دوباره رفتم دم در خونه
دوباره اومدم برگردم برم اما یه نفس عمیق کشیدم و با دستاى لرزان زنگ در زدم در باز شد یه پیر مرد مسن بود یه تیپى میخورد خدمتکار باشه و دختر جوونى که کتم رو گرفت
اونم احتمالا خدمتکار بود یهو یه زن که قیافه ى خیلى مهربونى داشت منو تو اغوش کشید دخترم کجا بودى خیلى نگران شدم ، قیافش اشنا بود اره توى عکس خانوادگى کارل دیده بودمش اون مادرش بود ،
دوستان ادامه رمان در نظرات: