در حال بارگذاری ویدیو ...

شازده کوچولو پارت دوازدهم…+ موزیک...

۴۰ نظر گزارش تخلف
khanoomnoor
khanoomnoor

‎-یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود:

‎-کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّه ها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّه ها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن های آقا سرخروئه یِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: »گل من یک جایی میان آن ستاره هاست«، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
‎حالا دیگر شب شده بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم. دیگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می آمد. رو ستارهای، رو سیارهای، رو سیارهی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: »گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه بند میکشم... خودم واسه گفت یک تجیر میکشم... خودم...« بیش از این نمیدانستم چه بگویم.خودمراسخت ُچلَمن وبی دست وپاحس میکردم.نمیدانستم چه طوربایدخودمرا به اش برسانم یا به اش بپیوندم...p چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!

نظرات (۴۰)

Loading...

توضیحات

شازده کوچولو پارت دوازدهم…+ موزیک...

۲۵ لایک
۴۰ نظر

‎-یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود:

‎-کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّه ها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّه ها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن های آقا سرخروئه یِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: »گل من یک جایی میان آن ستاره هاست«، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
‎حالا دیگر شب شده بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم. دیگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می آمد. رو ستارهای، رو سیارهای، رو سیارهی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم بهاش گفتم: »گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه بند میکشم... خودم واسه گفت یک تجیر میکشم... خودم...« بیش از این نمیدانستم چه بگویم.خودمراسخت ُچلَمن وبی دست وپاحس میکردم.نمیدانستم چه طوربایدخودمرا به اش برسانم یا به اش بپیوندم...p چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!