در حال بارگذاری ویدیو ...

David garrett_viva la vida( تقدیم به مربع آبی -،-)

Light
Light

از اون جایی ک دوستان جناب عالی هول تشریف دارن دیگه گذاشتم/:
روزی روزگاری یه لک لک بدبختی بود که بعد یه روز سختِ تو اسنپ کار کردن می خواست بره خونه اش که از قضا بهش سپردن یه بسته هم با خودش ببره بین راهش برسونه به مقصد. هوا تاریک شده بود و بارون بهاری نم نم میومد و مسیر یکنواخت پلک های لک لک رو نوازش می داد. اوضاع به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره خواب شیرین اختیار رو از چشمان لک لک ربود....سراسیمه چشمانش رو باز کرد به نظر خودش یه ثانیه چشمش روی هم رفته بود ولی انگار همون یه ثانیه کافی بود تا بسته ای ک به منقارش گرفته بود رها شود...‌
حالا از اون ور /=
روزی روزگاری یه کلاغ بدبختی بود که فقط کارش این بود که گوشه ای کز کنه و واسه خودش خیال پردازی کنه. یه شب که مثل همیشه یه جا کز کرده بود و درباره ی فلسفه ی وجودی اشکال هندسی و تئوری رنگ ها تامل و تعمق میکرد ناگهان یه شهاب سنگ از آسمون خورد تو فرق سرش و هر چی رنگ و شکل بود به سیاهی گرایید!  وقتی چشمانش رو باز کرد دید یک مربع که رنگش آبیه زل زده بهش ||: کلاغ از جاش پرید و یه قدم عقب رفت. در حالی ک سرش رو به راست کج کرده بود آن شی عجاب را نظاره کرد. چیزی برای بررسی نبود /= یه مربع که رنگش آبیه. همین دیگه/=  کلاغه با خودش فک کرد الان باید اینو چیکارش کنم که یهو زبون باز کرد مربعه گفت بابا |: ●_●  درسته باید میگفت مامان ولی حالا نادیده بگیر -__- هیچی دیگه/: یهو عشق به فرزند در کلاغ قصه ی ما شعله ور گشت و تصمیم گرفت از این موهبت آسمانی /: مراقبت‌کنه. خب دیگه قصه ی ما به سر رسید کلاغه هم به بچش رسید/:
سالروز پا به عرصه گذاشتن شما را به بستگان و آشنایان تبریک و تسلیت عرض میکنیم... باشد که مرهمی بر دل های این عزیزان باشد -،-
پ.ن: زیاد ذوق نکن چون یه سال به مرگت نزدیک شدی -،-

نظرات (۶۶)

Loading...

توضیحات

David garrett_viva la vida( تقدیم به مربع آبی -،-)

۹ لایک
۶۶ نظر

از اون جایی ک دوستان جناب عالی هول تشریف دارن دیگه گذاشتم/:
روزی روزگاری یه لک لک بدبختی بود که بعد یه روز سختِ تو اسنپ کار کردن می خواست بره خونه اش که از قضا بهش سپردن یه بسته هم با خودش ببره بین راهش برسونه به مقصد. هوا تاریک شده بود و بارون بهاری نم نم میومد و مسیر یکنواخت پلک های لک لک رو نوازش می داد. اوضاع به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره خواب شیرین اختیار رو از چشمان لک لک ربود....سراسیمه چشمانش رو باز کرد به نظر خودش یه ثانیه چشمش روی هم رفته بود ولی انگار همون یه ثانیه کافی بود تا بسته ای ک به منقارش گرفته بود رها شود...‌
حالا از اون ور /=
روزی روزگاری یه کلاغ بدبختی بود که فقط کارش این بود که گوشه ای کز کنه و واسه خودش خیال پردازی کنه. یه شب که مثل همیشه یه جا کز کرده بود و درباره ی فلسفه ی وجودی اشکال هندسی و تئوری رنگ ها تامل و تعمق میکرد ناگهان یه شهاب سنگ از آسمون خورد تو فرق سرش و هر چی رنگ و شکل بود به سیاهی گرایید!  وقتی چشمانش رو باز کرد دید یک مربع که رنگش آبیه زل زده بهش ||: کلاغ از جاش پرید و یه قدم عقب رفت. در حالی ک سرش رو به راست کج کرده بود آن شی عجاب را نظاره کرد. چیزی برای بررسی نبود /= یه مربع که رنگش آبیه. همین دیگه/=  کلاغه با خودش فک کرد الان باید اینو چیکارش کنم که یهو زبون باز کرد مربعه گفت بابا |: ●_●  درسته باید میگفت مامان ولی حالا نادیده بگیر -__- هیچی دیگه/: یهو عشق به فرزند در کلاغ قصه ی ما شعله ور گشت و تصمیم گرفت از این موهبت آسمانی /: مراقبت‌کنه. خب دیگه قصه ی ما به سر رسید کلاغه هم به بچش رسید/:
سالروز پا به عرصه گذاشتن شما را به بستگان و آشنایان تبریک و تسلیت عرض میکنیم... باشد که مرهمی بر دل های این عزیزان باشد -،-
پ.ن: زیاد ذوق نکن چون یه سال به مرگت نزدیک شدی -،-

موسیقی و هنر