در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۳:

۱۲ نظر گزارش تخلف
♦aDeRyAn♦
♦aDeRyAn♦

مرسی که منو از دست زر زرای اینا نجات دادی! بدوبدو دیدم سمت شین... دستشو گرفتم و با التماس بهش گفتم+ شین.کمک!!
شین که کلا بچه‌ی تیزیه درجا گرفت چی میگم و با یک نعره‌ی«گم شین بیرون تا مربی رو خبر نکردم» همه رو از اونجا فراری داد._. البته همه به جز یوما... یه لحظه نگاه های یوما و شین توجهم رو جلب کرد، چرا اینقد چپ چپ نگای هم میکنن؟ یعنی طوری شده؟ اتفاقی بینشون افتاده؟ اومدم بپرسم که یهو با یادآوری کبودی لبام دوباره جیغ زدم! اینبار شین ۵ متر از جاش پرید_ وای قلبم!! چ مرگته؟ چرا عین خر عر میزنی؟
با غیض نگاش کردم+ زهر مار!! نگاه لبام کن چه ریختی شده!
تا این حرفو زدم شین رنگش پرید و به سرفه افتاد! یوما هم اخمشو غلیظ تر کرد و روشو از شین گرفت! ای بابا چه مرگتونه شما دوتا؟؟ بادستم زدم پشت کمر شین+ شین؟ چی شد؟ خوبی؟؟
شین درحالی که به زور سرفشو کنترل میکرد گفت_ خوبم خوبم... خب... بریم صبحانه بخوریم که بعدش باید بریم تمرین.
گفتم+ چ‌چیو بریم؟؟ دارم میگم لبم داغونه تو میگی بریم؟؟
شین دوباره رنگش مث گچ سفید شد گفت_خ. خب چیکار کنم؟؟ الان من متخصصم که بگم برا کبودی لبت چیکار کنی؟
+ای ببند بابا! کی از توی گند دماغ پرسید ؟ (بعد رومو کردم سمت یوما و گفتم) من با یوما جونم بودم(بعدم برگشتم و یه زبونک براش انداختم)
اخم یوما ناپدید شد و جاشو به یه لبخند محو داد اما حالا سگرمه های شین بدجوری تو هم بودن!.
شین_ پس کاش وقتی هم غش کردی به یوما جونت میگفتی بیاد لشتو جمع کنه!!
+خب عزیزم آروم باش... یوما جونم به قول تو لشمو جمع کرده دیگه!
شین چشماشو گرد کرد_چی؟؟
+عزیز من میگم دیشب وقتی غش کردم یوما اومد منو برد تو اتاقم. توئه بیشعور که سرتو عین بز انداختی پایین و رفتی وقتی من افتادم!
شین با غضب گفت_ آها...بعد اونوقت شما از کجا فهمیدی یوما جونتون اوردتتون داخل؟؟+از اونجایی که صبح وقتی بیدار شدم یوما جونم پیشم بود فدات!
شین کلافه دستی تو موهاش کشید... چشمای یخیش حالا از عصبانیت آتیش گرفته بودن! گفت_ باشه... با یوما جونت خوش باش! و از اتاق رفت بیرون و در رو محکم به هم کوبید! اینم یه‌ چیزیش میشه ها!!
همینجور با تعجب به در بسته‌ی اتاق خیره شده بودم که دستی روی شونه هام نشست.
یوما_ دلت میخاد یه دستی به سرو روت بکشی بعد بریم صبحانه بخوریم؟؟
در همون حین صدای قار و قور شکمم بلند شد... یوما خندید و گفت_ فک کنم این یعنی آره!

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۴۳:

۱۵ لایک
۱۲ نظر

مرسی که منو از دست زر زرای اینا نجات دادی! بدوبدو دیدم سمت شین... دستشو گرفتم و با التماس بهش گفتم+ شین.کمک!!
شین که کلا بچه‌ی تیزیه درجا گرفت چی میگم و با یک نعره‌ی«گم شین بیرون تا مربی رو خبر نکردم» همه رو از اونجا فراری داد._. البته همه به جز یوما... یه لحظه نگاه های یوما و شین توجهم رو جلب کرد، چرا اینقد چپ چپ نگای هم میکنن؟ یعنی طوری شده؟ اتفاقی بینشون افتاده؟ اومدم بپرسم که یهو با یادآوری کبودی لبام دوباره جیغ زدم! اینبار شین ۵ متر از جاش پرید_ وای قلبم!! چ مرگته؟ چرا عین خر عر میزنی؟
با غیض نگاش کردم+ زهر مار!! نگاه لبام کن چه ریختی شده!
تا این حرفو زدم شین رنگش پرید و به سرفه افتاد! یوما هم اخمشو غلیظ تر کرد و روشو از شین گرفت! ای بابا چه مرگتونه شما دوتا؟؟ بادستم زدم پشت کمر شین+ شین؟ چی شد؟ خوبی؟؟
شین درحالی که به زور سرفشو کنترل میکرد گفت_ خوبم خوبم... خب... بریم صبحانه بخوریم که بعدش باید بریم تمرین.
گفتم+ چ‌چیو بریم؟؟ دارم میگم لبم داغونه تو میگی بریم؟؟
شین دوباره رنگش مث گچ سفید شد گفت_خ. خب چیکار کنم؟؟ الان من متخصصم که بگم برا کبودی لبت چیکار کنی؟
+ای ببند بابا! کی از توی گند دماغ پرسید ؟ (بعد رومو کردم سمت یوما و گفتم) من با یوما جونم بودم(بعدم برگشتم و یه زبونک براش انداختم)
اخم یوما ناپدید شد و جاشو به یه لبخند محو داد اما حالا سگرمه های شین بدجوری تو هم بودن!.
شین_ پس کاش وقتی هم غش کردی به یوما جونت میگفتی بیاد لشتو جمع کنه!!
+خب عزیزم آروم باش... یوما جونم به قول تو لشمو جمع کرده دیگه!
شین چشماشو گرد کرد_چی؟؟
+عزیز من میگم دیشب وقتی غش کردم یوما اومد منو برد تو اتاقم. توئه بیشعور که سرتو عین بز انداختی پایین و رفتی وقتی من افتادم!
شین با غضب گفت_ آها...بعد اونوقت شما از کجا فهمیدی یوما جونتون اوردتتون داخل؟؟+از اونجایی که صبح وقتی بیدار شدم یوما جونم پیشم بود فدات!
شین کلافه دستی تو موهاش کشید... چشمای یخیش حالا از عصبانیت آتیش گرفته بودن! گفت_ باشه... با یوما جونت خوش باش! و از اتاق رفت بیرون و در رو محکم به هم کوبید! اینم یه‌ چیزیش میشه ها!!
همینجور با تعجب به در بسته‌ی اتاق خیره شده بودم که دستی روی شونه هام نشست.
یوما_ دلت میخاد یه دستی به سرو روت بکشی بعد بریم صبحانه بخوریم؟؟
در همون حین صدای قار و قور شکمم بلند شد... یوما خندید و گفت_ فک کنم این یعنی آره!