در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان کوتاه عاشقانه کلاسیک......از خودم.#ساکورا#

۱۳ نظر گزارش تخلف
خواهرای آتیش پاره
خواهرای آتیش پاره

در شب آرام، زیر شمع پر فروغی که میز تحریر را کاملا روشن کرده بود ، مشغول نوشتن نامه ای بود. قلم و مرکبی بیش روی میزش نبود.
کارش عجیب بود چراکه کاغذ را مچاله میکرد اما باز کاغذ را باز میکرد و ادامه متن های قبلی را مینوشت . شاید از فکر کردن به معشوقه اش اینکار را میکرد...کار هرشَبَش بود که نامه بنویسد.
در این نامه نوشته بود:
ای عزیزترینم
امشبت را هم با نوشتن جملات عاشقانه پر میکنم...
نمیدانم کجایی و در چه حالی اما کاش در کنارم بودی و با دستان گرمت دستان سرد و کِرِختم را میگرفتی و میشفاردی ...
دستان من همانند هیزمی سرد بیرون از کلبه ای است که منتظر است در آتش داغ و فروزانت قرار بگیرد.
میدانم آنقدر زیبایی که وقتی در این شب سیاه و تاریک راه میروی ماه از خجالت خود را زیر تکه ابری میپوشاند...
ای زیباترینم....ای کاش میدانستی چه کسی هستم که این جملات را برایت مینویسم...
نامه را در پاکت گذاشت و طبق عادت همیشگی آن را رو به روی پنجره قرار داد.
صبح از خانه خارج شد و منتظر بود پستچی بیاید. غرق در افکارش بود که ناگهان طناب نجات به سمتش آمد و او را از اقیانوس افکارش بیرون کشید.
پستچی آن منطقه بدون اینکه به پاکت نگاهی بیاندازد نامه را در کیفش گذاشت و رفت. ادامه در قسمت نظرات

نظرات (۱۳)

Loading...

توضیحات

داستان کوتاه عاشقانه کلاسیک......از خودم.#ساکورا#

۱۲ لایک
۱۳ نظر

در شب آرام، زیر شمع پر فروغی که میز تحریر را کاملا روشن کرده بود ، مشغول نوشتن نامه ای بود. قلم و مرکبی بیش روی میزش نبود.
کارش عجیب بود چراکه کاغذ را مچاله میکرد اما باز کاغذ را باز میکرد و ادامه متن های قبلی را مینوشت . شاید از فکر کردن به معشوقه اش اینکار را میکرد...کار هرشَبَش بود که نامه بنویسد.
در این نامه نوشته بود:
ای عزیزترینم
امشبت را هم با نوشتن جملات عاشقانه پر میکنم...
نمیدانم کجایی و در چه حالی اما کاش در کنارم بودی و با دستان گرمت دستان سرد و کِرِختم را میگرفتی و میشفاردی ...
دستان من همانند هیزمی سرد بیرون از کلبه ای است که منتظر است در آتش داغ و فروزانت قرار بگیرد.
میدانم آنقدر زیبایی که وقتی در این شب سیاه و تاریک راه میروی ماه از خجالت خود را زیر تکه ابری میپوشاند...
ای زیباترینم....ای کاش میدانستی چه کسی هستم که این جملات را برایت مینویسم...
نامه را در پاکت گذاشت و طبق عادت همیشگی آن را رو به روی پنجره قرار داد.
صبح از خانه خارج شد و منتظر بود پستچی بیاید. غرق در افکارش بود که ناگهان طناب نجات به سمتش آمد و او را از اقیانوس افکارش بیرون کشید.
پستچی آن منطقه بدون اینکه به پاکت نگاهی بیاندازد نامه را در کیفش گذاشت و رفت. ادامه در قسمت نظرات

موسیقی و هنر